Déjà vu

Deja vu is the sense that one has previously seen or experienced what is transpiring for the first time

Déjà vu

Deja vu is the sense that one has previously seen or experienced what is transpiring for the first time

Are you still in love with me

¤ تقدیم به همه عشق اولیها

که ناشیانه،‌ آبشار احساسات عاشقانه شان را سرازیر به برکه ای می کنند

بی هراس از روزی که برکه سر ریز خواهد شد

و از باریکه جویی

تند، خواهد گریخت.

 

 عشق موضوعیه که توی کتب اصلی مرجع روانپزشکی زیاد بهش پرداخته نشده.چون اساسا یک اختلال نیست. ولی عواقبش معمولا در حیطه رشته ما می چرخه. در اینجا می خوام یه جمع بندی از مسائلی که در این زمینه بهش رسیدم ارائه بدم.

عاشق بشیم ؟!

اگه تا حالا عاشق نشده باشین ممکنه این سوال براتون پیش بیاد که عاشق شدن خوبه یا نه. اما مساله اینه که عشق اغلب همه این علامت سوالها رو دور می زنه و وقتی متوجهش می شیم که کار شاید از کار گذشته باشه.

در عین حال، این سوالیه که باید بهش پاسخ داده بشه.

عشق تجربه ایه که تا وقتی در کوران اون قرار داری لذت بخشه. در کنار این لذت غیر قابل توصیف، خیلی وقتها عواقب و عوارضی رو به جا می ذاره. پس با اینکه یه امر فیزیولوژیکه، اما باید با یک نگرش همه جانبه بهش نزدیک شد، یا ازش فاصله گرفت.

یک مساله ای که در عشق ایجاد می شه اینه که واقعیت سنجی فرد عاشق در یک سری از زمینه ها مختله. یعنی به بعضی مسائل که واقعیت ممکنه نداشته باشه اعتقاد رسوخ ناپذیری پیدا می کنه، در حالیکه بعد از مدتی که عشق رنگش رو ببازه متوجه اشتباه بودن اون اعتقاداتش می شه. مثلا وقتی یه نفر عاشق کسیه، معمولا نمی تونه تصور کنه که شاید یه روزی این عشق از  بین بره، نمی تونه تصور کنه که شاید روزی بتونه کس دیگه ای رو هم دوس داشته باشه، نمی تونه تصور کنه که شاید این فردی که عاشقش شده کسی نباشه که براش خوشبختی رو به ارمغان بیاره. آدم عاشق نمی تونه خیلی از بدیهای معشوقش رو ببینه، خیلی اوقات حتی بدیهاش رو خوبی تفسیر می کنه.

این حالات اختلال واقعیت سنجی، با این اعتقادات رسوخ ناپذیر که اگه در حد دیلوژن نباشه،حداقل یه overvalued idea هست، همراهه. ولی خب چه می شه کرد که فیزیولوژیکه. هرچند این تعبیر در بین افراد غیر روانپزشک شاید خیلی ثقیل به نظر بیاد، بطور سمبلیک گاهی وقتها از عشق به عنوان یه سایکوز فیزیولژیک یاد می کنم. چه بخوایم و چه نخوایم، در عشق هم مثل سایکوزها تغییرات نروترنسمیتری دخیله که البته برخلاف سایکوزها، هنوز کامل شرح داده نشده، ولی بهرحال با رفع  این تغییرات نروترنسمیتری، اون حرارتی که واقعیت سنجی فرد رو بهم می زنه از بین می ره و فرد به زندگی بازمی گرده.

حاصل عشق یکی از این دو حالته. یا منجر به رسیدن دو طرف به هم و ازدواج احتمالی می شه،  و یا به هر دلیلی جدایی بین دو طرف میفته و به هم نمی رسن.

در دسته اول که عاشق و معشوق به هم می رسن، قابل انکار نیست که اون عقائد بیش بها داده شده رفته رفته،بعد از مدتی، چه کوتاه و چه بلند،تا حدودی رنگ می بازن.

عدم احساس نیاز برای تلاش در جهت بدست آوردن معشوق، تکرارها و روزمرگیها، اختلافات سلیقه، مشکلات زندگی، تفاوتهای زندگی واقعی از فانتزیهایی که در ذهنشون از زندگی با معشوقشون ترسیم کرده بودن و ... همه و همه دست به دست هم می دن تا در بسیاری از مواقع رابطه عاشقانه جای خودش رو به یک رابطه معمولی بده. در این حالت توانایی واقعیت سنجی فرد بهش بازگشته و می دونه که همه فکرهایی که در زمان عاشقی می کرده الزاما صحت نداشته.اینجاست که می فهمه عشق اگرچه یک نیروی محرکه ابتدایی قوی هست. ولی نیاز به ساختارهای مستحکمتری برای طی مسیر زندگی بعنوان سرلوحه کار بوده.

اما دسته دوم، یعنی افرادی که سرنوشتشون جدائیه. بسته به این که در چه مرحله ای از هم جدا بشن، به چه دلیلی و  به چه شکلی جدا بشن، ممکنه وضعیتهای متفاوتی رو نشون بدن. اما یه سری نکات کلی اینجا هم حکمفرماست. این افراد که first love رو تجربه می کنن ،عسل عشق رو خوردن، ولی نیش زنبورش رو نه. به همین دلیل عشقی که اول بار برای افراد ایجاد می شه حالت خیلی رویایی و ایده آلیستیکی برای فرد داره، چون توی خیلی از فراز و نشیبهای زندگی قرار نگرفتن تا این عشق بخواد کمرنگ بشه، و از طرف دیگه عشقهایی که برای هر ۲ طرف تجربه اول باشه یه سادگی خاصی داره، کمتر مسائل جانبی مطرح می شه و احساسات، به شکل قویتری همه چیز رو می پوشونن. این تجربه ناقص و یک سویه عشق، که چه بسا اگه زمان کافی بهش داده می شد منجر به همون رنگ باختن و معمولی شدن می شد،باعث می شه که این افراد عشق اولشون رو یه چیز متفاوت از همه بدونن. چون آدم دوس داره واسه این مدل احساساتش سمبل سازی کنه، عشق اول بهترین خوراک برای نشخوارهای ذهنی افراد راجع به ایده آلهای مورد انتظارشونه. به طوریکه وقتی در هر زمینه ای دچار سرخوردگی می شن به این فکر می کنن که اگه الان،در اون زمینه، عشق اولشون بود چقدر رویایی و خارق العاده می تونست باشه. و به این فکر نمی کنن که دیکته اولشون بخاطر این غلط نداشته که فقط خط اول از یک درس چند صفحه ای رو نوشتن، ولی تا آخر عمر به همین ۱ خط املا نمره ۲۰ می دن.

من عشق اول رو عشقی می دونم که در محیط in vitro رشد کرده ولی نتیجه ش رو به محیط in vivo تعمیم بلاشک می دن.

مشکل اساسی در عشق اول شاید این باشه که تجربه ای از فناپذیری عشق ندارن و براشون پیش نیومده که بصورت رتروگراد و با کسب insight نسبت به تجربه عشقشون، بهش نگاه کنند. در حالیکه در عشق های بعدی می دونن که این حرارت و هیجان همیشگی و ابدی نیست، و در گذشت زمان می تونه خیلی کمرنگ بشه.

مساله دیگه عواقب جدایی و نرسیدن به عشق هست. اگه در زمان نامناسب و به شکل نامناسب جدایی اتفاق بیفته فشار خیلی زیادی رو به فرد وارد می کنه. این مساله استرسور سنگینی برای خیلی از افراده و اگه کسی زمینه بیماریهای روانپزشکی  داشته باشه، می تونه اون  رو شعله ور کنه،‌و یا بخاطر ماهیت این فراق، باعث اختلال انطباقی (adjustment disorder) با انواع و اقسام علائم افسردگی و اضطرابی و یا رفتاری بشه، و یا در بعضی موارد افسردگی ماژور به دنبال بیاره. حتی اگه به این پاتولوژیها مقاوم باشه، دست کم یک سوگ رو تجربه خواهد کرد.

با این اوصاف، این سوال جدی تر می شه: آیاقبل از ازدواج، عشق رو تجربه کنیم یا نه؟

واقعیت اینه که کسی که قبل از ازدواج عشق رو تجربه نکرده و دلیلش هم این بوده که می خواسته این عشق رو تمام و کمال برای همسرش نگه داره، تضمینی نیست بعد از ازدواج حتما عاشق همسرش بشه. این فرد در طول زندگی پس از ازدواجش با افراد فراوانی از جنس مخالف روبرو خواهد شد .حالا که دیگه اون حالت گاردی که نسبت به جنس مخالف تا قبل از ازدواج داشته کم شده، و چه بسا توی زندگی با همسرش هم دچار سرخوردگیهایی شده باشه، مستعد اینه که در دام عشقی بیفته که بی موقع و نسبت به فردی غیر از همسرش ایجاد شده. حالا مشکل بزرگ اینجاست که تاحالا تجربه ای از عشق نداشته و متوجه این نیست که یه سری از عقائدش در زمان عاشقی از واقعیت به دوره. در حالی که اگه این تجربه رو می داشت و مرور زمان بهش ثابت می کرد که اونطور هم که در اوج عشق راجع به مسائل فکر می کرده نیست، کمتر احتمال داشت که در این دام گرفتار بشه. موضوع مثل همون عسله ست که وقتی یه بار نیش زنبور رو هم در کنارش دیده باشه، به راحتی فریبش رو نمی خوره.

پس در مجموع نظر من اینه که آدم باید قبل از ازدواج عشق رو تجربه کنه. اگه این عشق به ازدواج ختم شد که حداقل مدتی رو، که طولش بستگی به این داره که در کنار این عشق،چقدر از عقلشون هم استفاده کنن، خوش و خرم می گذرونن. اگر هم به جدایی انجامید می تونه در برابر تهدیداتی که در آینده ممکنه زندگیشون رو از هم بپاشونه بیمه شون کنه. البته این مساله در مورد افرادی که دچار صفات شخصیتی پاتولژیکن و بطور ذاتی  در روابطشون بی ثبات هستن صدق نمی کنه. این افراد  تا زمانی که این صفاتشون اصلاح نشه، که معمولا نمی شه و باید منتظر عبور از سنین میانسالی برای کمرنگ شدن این صفات باشن، قابل بیمه شدن نیستن. منظورم بطور خاص اختلالات شخصیت هست که حداقل ۲۰ درصد در جامعه شیوع داره.

من تجربه کردن عشق رو توصیه می کنم. ولی با کلی تبصره:

کسی که می خواد عشقی رو تجربه کنه باید این واقعیت رو بپذیره که نتیجه اکثریت روابط عاشقانه، جدائیه. که این جدایی می تونه به شکلهای خیلی بد و سختی ، مثلا در اثر خیانت عشقشون اتفاق بیفته. پس باید این ریسک بالا رو از همون اول بپذیرن و پی همه چیز رو به تنشون بمالونن. باید این مساله رو پیش بینی کنن که وقتی عشقشون به شکست ختم می شه، برای جند هفته ای احساس می کنن که دیگه به آخر دنیا رسیدن و هیچ دلیلی برای ادامه زندگی شاید نبینن. در این شرایط افرادی که ضریب هوشی بالایی دارن معمولا می تونن انطباق بهتر و سریعتری رو کسب کنن، اما در افرادی که ضریب هوشی زیاد بالایی ندارن از روشهای غیر انطباقی استفاده خواهند کرد ممکنه حتی به خودکشی هم فکر کنن!

از طرفی باید این دیدگاه رو بتونن برای خودشون حلاجی کنن که ازدواج نکردن با عشقشون الزاما به معنای شکست عشق نیست. و گاه نجات زندگیشونه.

ولی بهرحال باید از ابتدا شکست رو چیز غیر منتظره ای ندونن که هیچ، با توجه به واقعیات باید اینو در نظر داشته باشن که احتمال شکست و جدایی بیشتر از احتمال رسیدن به معشوقشون،به مفهوم ازدواجه.

اما زمان عاشقی هم مهمه. آدم باید وقتی خودش رو به این استرس بزرگ بسپره که زندگیش به حالت پایداری قابل قبولی رسیده باشه و استرس سنگین دیگه ای، مثل امتحانات مهم، مسائل شغلی،و.... در پیش نداشته باشه. همینطور باید به یک سن حداقلی رسیده باشه که هم بتونه کنترل بیشتری بر احساسات و نیز عواقب عشقش داشته باشه، و هم بتونه از این تجربه نهایت استفاده رو برای آینده ش ببره. دوران دانشجویی زمان مناسبی برای عاشقی به نظر میاد. چون از خیلی از استرسهای دیگه تا حدودی فارغ هستن. تجربه عشق رو قبل از ۲۰ سالگی توصیه نمی کنم. چون استحکام شخصیتی قابل قبولی بر فرد حکمفرما نیست و احتمال اینکه به سمت پاتولژی بره خیلی بیشتره.

با عشق اینترنتی شدیدا مخالفم. باید ازش فاصله گرفت.

وقتی عشق شکل گرفت، توصیه می کنم که برای ازدواج عجله در کار نباشه. باید فرصت داد تا خیلی از مسائل واقع بینانه تر بشه. باید اون شور و حرارت اولیه با تعقل به یک تعادل قابل قبولی برسه. اونوقت اگه باز هم ازدواجشون رو به صلاح دیدن، تصمیم معقولی می تونه باشه.

 راجع به اینکه اگه عشق به جدایی انجامید چطور وضعیت ایجاد شده رو manage کنیم سر یک فرصت دیگه مفصلا صحبت خواهم کرد. در واقع یه جور مداخله در بحران

 (crisis intervention) ضروریه.

روی هم رفته یک تجربه عشق رو قبل از ازدواج،چه به ازدواج و چه به جدایی بیانجامه، توصیه می کنم. اما وقتیکه شخصیت نسبتا بالغ شده باشه، شرایط stable باشه، وضعیت اجتماعی و فرهنگی اجازه بده، عواقبش سنجیده بشه و ریسکش پذیرفته بشه، و قطعا با کسی که انسان درستی باشه. اما این موضوع چندان هم  از ریسک کم نخواهد کرد. پس باید از ابتدا این مساله رو تصور کنه که وقتی شکست ایجاد شد چه کاری باید انجام بده. نقاط اتکایی رو برای خودش ایجاد، حفظ و تقویت کنه تا اون روز بتونه بهشون تکیه کنه و از هم نپاشه. این نقاط اتکا می تونن اعتقادات، خانواده، دوستان و .... باشن.

درسته که عشق عواقب بدی می تونه داشته باشه، ولی از ابتدای تاریخ تا حالا این عواقب بوده و نسل بشر هم تحملش کرده. پس با یک آینده نگری و دقت و بینش صحیح می شه عشق رو تجربه کرد و از این تجربه سربلند بیرون اومد. و در آینده هم این تجربه می تونه کمک زیادی به ثبات زندگی بکنه. پس از ترس شکست، نباید از این تجربه فرار کرد. شاید دیگه هیچوقت فرصت عاشقی اونطوری که انتظارش رو داریم ایجاد نشه. اما در عین حال باید این مساله هم مد نظر باشه که عشق اول هم مثل بقیه ست، با این تفاوت که زمان برای نمایش همه جنبه هاش ناکافی بوده.

سرتون رو درد آوردم! بهرحال اگه کسی نظر دیگه ای داره قابل بحثه.

فقط کسانی که در حال حاضر در اوج دوره عشق هستن بحث نکنن لطفا! چون زبون هم رو فعلا نمی فهمیم!

نه اینکه هدفم از این پست،‌ آینده شغلیم باشه ها! نه! . ولی یه استاد ارتوپدی داشتیم که می گفت کارخانه های موتورسیکلت سازی ایران آینده شغلی ارتوپدها رو تضمین می کنن!!! حالا منم می خوام بگم که رواج بیشتر و روزافزون عشق و عاشقی، آینده شغلی روانپزشکا رو تضمین می کنه.

پس خلا صه کلام: عاشق بشید، تجربه کنید تا اگه روزی یک عشق خارجی و مزاحم خواست توی زندگیتون نفوذ کنه، بدونین که همه اون چیزی که می بینین در کوران عشق واقعیت نیست، و اینجوری بتونین از عهده اجتنابش بر بیاید.

عاشق بشید، ولی با پیش بینی همه جوانب، عاشق بشید، اگه شکست خوردید ما هستیم!

dissociative identity disorder

روز ۳ شنبه توی case interview هفتگی یک کیس جالب داشتیم. اختلال هویت تجزیه ای           (dissociative identity disorder)

یک دختر ۱۳ ساله بود که دارای ۲ شخصیت بود.اسم یکی فائزه و اسم نفر دیگه پری بود. با طرز صحبت کردن، لباس پوشیدن، آرایش، لهجه و حالات چهره مجزا در هر کدوم از ۲ شخصیت. اون اولای کار که پری شده بود حتی خونواده ش رو هم نمی شناخت.

شخصیتش روز ۳ شنبه پری بود. وقتی که پری هست از وجود شخصیت دیگه ش، یعنی فائزه اطلاع داره و می دونه که شخصیتش عوض شده. اما معلوم نشد که وقتی فائزه ست هم این شناخت رو داره یا نه.

بهر حال بر سر قطعی بودن یا نبودن این تشخیص براش بحثهای مفصلی شد.

 

اختلال هویت تجزیه ای، شدیدترین اختلال در بین اختلالات تجزیه ای هست. این تشخیص به شدت مورد علاقه منه!

همونطور که در مورد این کیس گفتم، در این اختلال فرد دارای حداقل ۲ شخصیت با مشخصات و حتی اسم مجزا می شه. به طور تیپیک شخصیتها از هم اطلاعی ندارن، یعنی از وجود شخصیت دیگه شون بی خبرن. اما گاهی هم می تونن از وجود شخصیتهای دیگه شون مطلع باشن.

توی خیلی از افراد با اختلال هویت تجزیه ای دیده شده که در کودکی مورد سوء استفاده جسمی یا جنسی قرار گرفته بودن.

الان نصفه شبه و من در حالت افت فانکشن دارم این مطلب رو می نویسم! پس انتظار توضیح کاملتری این وقت شب نداشته باشید! ولی اگه سوالی داشتین بعدا بپرسین!

کلا اینکه کسی دچار تغییر شخصیت ناگهانی بشه و شخصیت اصلیش رو فراموش بکنه، و بعد از مدتی دوباره به شخصیت اصلیش برگرده و این حالات و تغییرات باز تکرار بشه مساله جذابی برای من هست.

¤ قطعا رزیدنتی که تا نیمه شب رو با دوستان دوران دانشگاه( دوره عمومی) توی باغ بگذرونه، اون هم در فاصله کمتر از ۱ ماه از امتحان ارتقاء، خب معلومه که حتما قبول می شه!

¤¤ آقا این مریض که گفتم لکنت زبون داره، حالش یه مقدار نگران کننده شده. احتمال داره مساله ارگانیک حادی باعث تشدید لکنت زبانش شده باشه. فردا باید با اون یکی استاد عزیزم که فلوشیپ نروسایکیاتری داره مشورت کنم.

¤¤¤ فیلَم یاد هندوستان کرده

کسی آدرسش رو بلده؟!

¤¤¤¤ بی خوابی زده به سرم که اینجام ها! وگرنه اصلا پیش نمیاد!

¤¤¤¤¤ اینجا توضیحاتی راجع به دژاوو داده

¤¤¤¤¤¤ تاحالا چند بار به عشق اشاره کردم. ظرف روزهای آینده می خوام یک مطلب مفصل راجع به موضوع عشق رو بنویسم

جلسه در پاویون

 

 

- وقتی باخبر می شیم که استاد عزیز توی پاویون با ما جلسه گذاشته شستمون خبردار می شه که ای داد! یه خواب دیگه برامون دیده شده و یه آشی برامون پختن با یه وجب روغن در قسمت فوقانیش.

دفعه پیش که دستور پوشیدن روپوش به ما ابلاغ شد. اما جلسه دیروز اخم آورتر بود.

شرح حال و دیلی نت چیزی بود که این دفعه باید اصلاح بشه. شرح حال رزیدنت باید حداقل ۳ صفحه و دیلی نت ۱ صفحه باشه. اینا به کنار، باید با خط خوش هم نوشته شده باشه!‌ این موردش دیگه از من ساخته نیست! این شد که به استاژرهای عزیز مشق شب دادم که شرح حالهای من رو از پرونده بردارن و در ۳ صفحه پاکنویس کنن و جهت مهر و امضا به من تحویل بدن! اینطوری هم مشکلات ما حل می شه و هم استاژرها فانکشنال تر می شن!

- شاید یکی از سخت ترین کارهای یه رزیدنت روانپزشکی این باشه که بخواد سایکوتیک بودن یا نبودن بیمار جوانی که لکنت زبان شدیدش حوصله هر شنونده ای رو سر می بره، تعیین کنه. تشخیصی که می تونه برای بیمار از بعضی حقوق، و مهمتر از اون، از خیلی مسئولیتهای اجتماعی و قضائی رفع تکلیف کنه. امیدوارم همیشه حوصله کافی داشته باشم برای اینجور مواقع. بیمار امروز که واقعا داشت منو کچل می کرد! ولی خب خداروشکر هر طور که بود سر نخ رو گرفتم و رها نکردم و اونقدر کلید کردم که برام سایکوتیک بودنش محرز شد! نمی دونم چرا چن وقته سایکوزهای ظریف و خزنده میاد توی سرویسمون که باید کلی برای تشخیص گذاری سر و کله بزنیم. در حالیکه توی مطب این کارها زیاد به کارمون نخواهد اومد. تا قبل از عید هر هفته با استاد عزیز به درمانگاه بعدازظهر می رفتم و برام مفید بود. درس اصلی که به درد آینده بخوره رو باید توی  درمانگاه سرپایی گرفت. اما امسال این امتحان ارتقا شده بهونه و از خیلی چیزا انداخته ما رو.

¤ عشق مثل بمب ساعتی می مونه، که گاهی ، یه جایی، با یه نگاه که راهش رو شاید گم کرده، ساعتش شروع می کنه به تیک تاک

تو می مونی و چن تا سیم رنگی

آبی... زرد... سبز... قرمز...

تیک تاک ... تیک تاک...

 ...

حیف که تا بیایم متخصص خنثی سازی بشیم چندین بار از این انفجارها منهدم شدیم

اینترنانه

فکر کنم لازمه یه تنویر افکار عمومی! انجام بدم

آقا من اینقدرها که به نظر میام هم ضد اینترن نیستم! نشون به این نشون که همین امروز برای مورنینگ شرح حال خودم رو به اینترن دادم تا کپ بزنه و نتیجه ش هم این شد که بعد از خوندن شرح حالش اساتید کلی تشویقش کردن که آفرین چه اینترن گلی! که همچین تشخیص افتراقیهایی رو مطرح کرده و چه نگرش روانپزشکی خوبی داره! خودم هم که پشت تریبون رفتم کلی به اینترن مذکور حال دادم و ازش تقدیر بعمل آوردم بخاطر شرح حالش!

تا همین الان باعث تجدید بخش هیچ اینترنی نشدم، یه بار هم تا حدودی وساطت به خرج دادم تا مانع افتادن یک اینترن بشم.

در اینکه اینترن جماعت افراد خیلی محترم و تلاشگری هستند شکی نیست. با این همه کشیک و زحمت و دردسر و غرغر استاد و خرده فرمایشات بعضی رزیدنتها و ....

من هم این دوران رو گذروندم. همین ۳ سال پیش. بطور کلی هم اون موقع و هم الان اغلب اینترنها افراد قابل اعتمادی بودن و هستن.

اما گاهی که به اینترنها خرده می گیرم منظورم اقلیتی از اونهاست که هر ماه دیده می شه و بهرحال باید بین اونها و عموم اینترنها فرق قائل شد. گاهی یکی دوتا اینترن توی هر ماه آدم می بینه که واقعا نمی شه کاری رو بهشون سپرد. و دردسرش رو متاسفانه ما رزیدنتها می کشیم. بخاطر نداشتن نظام پزشکی کسی نمیاد یقه اینترنها رو بچسبه وقتی مشکلی ایجاد بشه. توجیهشون هم اینه که اینترنها تحت نظر رزیدنت هستن و باید نظارت بشن. این حرف اساسا ناحسابی نیست. ولی آخه یک اینترن نباید یک کریز هایپرتنشن رو درست درمان کنه؟ نباید علائم حیاتی رو درست بگیره؟ وقتی که اینترن دست به مریض نمی زنه و علائم حیاتی رو از خودش می نویسه، و فرداش من رزیدنت بخاطر مشکلدار شدن مریض میفتم توی دردسر و از طرف گروه مورد مواخذه قرار می گیرم چی باید گفت؟ چون مسئولیت کشیک با منه حتی علائم حیاتی رو هم نباید به اینترن سپرد؟

از این موارد هر از گاهی اتفاق میفته.

وقتی که سهل انگاری و بی مسئولیتی در کاره خیلی تاسف انگیزه. با همه حمایتی که وظیفه خودم می دونم از اینترنم انجام بدم، ولی اگه به این جمع بندی برسم که ذاتا آدم بی مسئولیته ، در حدی که پزشک شدنش موجب خسارت جانی برای مریضهاش بشه، بدون هیچ تعارف و چشم پوشی وظیفه اخلاقی خودم می دونم که نذارم بخش رو پاس کنه. خدارو شکر تا الان همچین کسی به پستم نخورده و امیدوارم هیچوقت نخوره.به نظر هم میاد که نمی خوره

خلاصه کلوم اینکه رابطه من با دانشجوها خیلی خوب و دوستانه ست. اگه گاهی مطلب نقدآمیزی هم می نویسم عمومیت نداره.به دل نگیرید. منظورم هر اینترنی نیست. اینترنها نه هزارپا!! هستن و نه لولوخورخوره!! اکثریت اینترنها گل و دوس داشتنی و باحالن.

¤ مرکز پ ن مغزم سوخته

substance

فکر کنم کم کم وقته درس خوندنه. نه؟

مواد رو شروع کردم امشب (خوندنش رو ها! فکر بد نکنین!)

۲۰۰ صفحه ست، صفحه بزرگ. ۷ تا از ۱۵۰ تا سوال از مواده.

دیروز ژورنال رو برگزار کردم. فکر کنم بدک نشد. ولی خودم که اون پایین نبودم که ببینم چطور بوده.

یکی از اینترنهام بخشش رو حذف کرد! آخرش هم نفهمیدم چرا. ظاهرا مشکلی براش پیش اومده.

فردا کشیک آخر این ماه منه. خسته شدم دیگه بس که کشیک دادم. این ماه فکر کنم از اینترنها هم بیشتر کشیک دادم

۳ ماه تابستون روتیشن اطفالم و از گزند اینترن و استاژر به دور! 

از طرف دیگه تیرماه باید روزی حدود یک ساعت  ECT هم برم. یادم باشه راجع به ECT یا همون شوک الکتریکی بیشتر صحبت کنم

پست کشیک همراه با غر و لند اضافه

 

نگفتم کشیکم بد می شه

واقعا افتضاح بود. بدتر از همه اینکه از ۱۰ صبح روانپزشک درمانگاه رو واسه کمیسیون خواستند و من مجبور شدم مریضهای صبح که به کشیک مربوط نمی شه رو هم ببینم. بعدش هم فقط از ۲:۳۰ تا ۳:۴۵ بعد از ظهر تونستم برم پاویون و یه خواب ظهرگاهی بزنم توی رگ.وگرنه که به عصر نکشیده نابود می شدم. چون تا ساعت ۱ظهر به اندازه یک کشیک کامل خسته شده بودم. از ۴ هم تا ۱۱:۴۵ پشت سر هم مریض میومد. اینم آخر و عاقبت غر و لند. یادش بخیر اون سالهایی که کشیک روان کلا ۳-۴ تا مریض بیشتر نداشت!

ساعت ۶ صبح هم پرستار خودخواه بخش زنگ زده که داروهای سل یک مریض رو توی پرونده ش اردر کنید!‌ آخه بگو مردم آزار حالا اگه این کار ساعت ۸ صبح انجام می شد چه فاجعه ای رخ می داد؟ لازم شد که دفعه بعد با سوپروایزر بشینم و این قضیه که توی خیلی کشیکها تکرار می شه رو برای همیشه حل کنم. پرستارها شب میان شیفت رو تحویل می گیرن. به فکر دکتری که شیفتش ۲۴ ساعته و بی استراحته نیستن.فقط می خوان کار خودشون راحت بشه.

شلوغی کشیک از قدم زدن زیر بارونی که دیگه معلوم نیست کی تکرار بشه محرومم کرد.

خلاصه از کشیک دیروز اگه تا فردا هم غر بزنم باز کمه!

¤ این دو تا شعر رو اون اولا که وبلاگ نویس شده بودم توی وبلاگ منحنی ترد (ادریس یحیی) خوندم. خیلی دوستشون دارم. بخونیدشون: ۱ ،  ۲

¤¤حسین پناهی که یادتونه؟ اینجا رو ببینید. به شعر کوتاهش راجع به خودش، با لحن دوس داشتنی خودش گوش بدید: تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهاییاش ...
وقتیم نبودم ، مال شما

 ¤¤¤ اینجا هم وبلاگ اینترن محترممونه

هرکی وبلاگش رو می بینه فکر می کنه دیلی نوتاش و شرح حالاش لابد چقدر مرتبه! لابد مرخصی هم که می خواد بگیره روز قبلش برگه ش رو می نویسه!!!

نیمه شبانه

یکی از صحبتهایی که توی اورژانس از خانواده بیماران زیاد می شنویم اینه: پیش دعانویس هم بردیمش ولی افاده نکرد و مجبور شدیم بیاریمش اینجا!!

خودتون قضاوت کنین دیگه! این واقعا آخرشه! ولی واقعیته: توی کشور ما بیماران روانپزشکی خیلی اوقات بجای روانپزشک توسط دعانویسها!!!!!!! و رمالها ویزیت می شن! امیدوارم روزی که این خاله زنک بازیها و شیادی ها که از انسانهای اولیه به جامعه مون به ارث رسیده، از بین می ره، زنده باشم!

فردا باز کشیکم. از بس غر غر کردم فردا دیگه حتما خدا می زنه به کمرم و کشیکم شلوغ می شه! وای که چقدر من بدبختم!!!!!!!

¤ تا شقایق نیست زندگی باید کرد!

¤¤ بقچه احساساتم را کولی ژنده پوش محله پازلهای دروغین به سرقت برده

تا در حقه آمیز ترین تاریکی خرابه اش

از شهوت به منجلاب کشیدن مرغوبترین فانتزی های بالغانه ام

امواج قهقه اش را به ساحل نیمه شب های آرامم روانه کند...