Déjà vu

Deja vu is the sense that one has previously seen or experienced what is transpiring for the first time

Déjà vu

Deja vu is the sense that one has previously seen or experienced what is transpiring for the first time

پره کشیک

 

۳ هفته ای می شه که کشیک ندادم. فردا کشیکم. ۴شنبه و جمعه هم ۲تا نصفه کشیک دارم.

من معتقدم دوران رزیدنتی بهترین دوران تحصیل پزشکیه. البته شاید اگه رزیدنت یه رشته پر کشیک بودم نظری جز این می داشتم.

متاسفانه ما عادت داریم بعضی چیزا رو که می شنویم مستقیما به زبونمون منتقل کنیم. یعنی به عبارتی به عنوان یک رسانه استفاده بشیم. نمونه ش زیاده، ولی مثال مد نظر من ژستیه که افراد در مخالفت با هر تصمیمی که توسط تصمیم گیرهای این مملکت گرفته می شه، به خودشون می گیرن. شاید احساس می کنن هر مخالفی یعنی روشنفکر. یا فکر می کنن با مخالفت کردن خودشون رو متخصص در اون زمینه نشون می دن. منظور من همه نیستن، ولی چیزی که معموله همینه. ما اگه با کسی رو نداریم دلیل نمی شه همه کارهاش رو زیر سوال ببریم. صحبت من سر قضیه سهمیه بندی بنزینه. روش ایده آل نیس،روش اجرا هم زیاد قابل دفاع نیست، ولی در شرایط فعلی کاری که بهتر از این بتونه فاجعه سرمایه سوزی ما رو کنترل کنه وجود نداره. مخالف بودن همیشه ارزش نیس. وقتی چیزی می شنویم نباید مغزمون رو میون بر برنیم. هر کاری سود و زیان داره، مطلق نگر نباشیم

 

¤ رگهای عشق را

واحدی خون بدهکارم

¤¤ اینجا رو دوس دارم. شما که اینجا رو می خونید،شمایی که دنیای مجازیتون رو با دنیای مجازی من share می کنین، شمایی که  به هر دلیلی پا به این دنیا می ذارین، شما رو دوس دارم.

گاهی وقتها آدم مجبوره چیزای خوبش رو بده تا یه چیز بهتر بدست بیاره

گاهی وقتها هم باید از یه چیز خوب بگذره تا از بدتر شدن یه چیز دیگه جلوگیری کنه.

دارم دنبال راه حلهای آلترناتیو می گردم، ولی متاسفانه تا حالا راهی پیدا نکردم .امیدوارم مجبور به این کار نشم،  ولی اگه تصمیم به حذف اینجا بگیرم مطمئن باشین که آخرین راه بوده و به روش دیگه ای نتونستم مساله ای که باعث شده این موضوع رو باهاتون در میون بذارم ، حل کنم

برای تصمیم گیری کمتر از ۱ ماه وقت دارم

¤¤¤  (اینترا کشیک) امروز و دیروز، ۲ بار شوک دادم به مریض

شماره ۵۸

دیشب اکس رو تموم کردم

رسیدم به حشیش!

حشیش از اوناس که سگ و گربه با آدم حرف می زنن!

حیفم میاد از اون همه زمان که کم درس خودنم. دوس دارم همه کتاب رو بلد باشم. بعد از امتحان هم باید درس بخونم. مطلب نخونده زیاد می مونه آخه. و دیگه توی سال دویی نباید تشخیصی باشه که از عهده ش برنیام.

¤

¤¤ امروز تلویزیون می گفت که پیش بینی می شه تابستون امسال ۲۵۰۰ نفر در اثر سوانح رانندگی در کشور می میرن. ۵ روزش گذشته و ما هنوز هستیم!

ولی ۲۵۰۰ تا خیلیه! خیلی هم بعید نیست که یکیش من باشم!

¤¤¤ شماره پنجاه و هشتِ یکی از خیابانهای خیس این شهر جاییست که پیله آرزوهایم را به نساجی سپردم

قول داد حریری ببافد

تا نه هوس پروانه داشته باشم و نه حسرت پرواز

 

شماره ۵۸  یکی از خیابانهای خیس  این شهر جاییست که باید بیشتر مراقب اتوموبیلهایی باشم که از روبرو می آیند...

ECT

برنامه روزانه ECT رو از امروز شروع کردم. همونطوری که قولش رو داده بودم اینجا یه مقدار راجع بهش صحبت می کنم

ECT یا همون electroconvulsive therapy ، القاء تشنج بوسیله جریان الکتریکیه که در درمان اختلالات متنوع روانپزشکی استفاده می شه.

ایده اولیه برای ECT حدود ۷۰ سال قبل ایجاد شد وقتی که دیده شد بیماران اسکیزوفرنی که به هر دلیلی دچار تشنج می شن، بهبود در علائمشون دیده می شه. این باعث شد که به فکر ایجاد تشنج مصنوعی بیفتن که اوائل بوسیله دارو القاء می شد. بعد از چند سال القاء بوسیله جریان الکتریکی ابداع شد و توسعه پیدا کرد.

روش کار اینه که  تحت یک بی هوشی سبک، جریان الکتریکی با ولتاژ پایین به مدت چند ثانیه از طریق پوست سر به مغز منتقل می شه و باعث القاء تشنج می شه. برای کنترل جزء حرکتی تشنج از داروهای شل کننده عضلانی استفاده می شه.

در مورد مکانیسم اثر ECT یافته هایی مطرح شده و ناشناخته هایی هم باقی مونده.

در مرحله تشنج، جریان خون و متابولیسم ناحیه ای از مغز که دشارژهای تشنجی رو شلیک می کنه افزایش داره و بعد از تشنج کاهش در جریان خون و متابولیسم اون ناحیه داریم که ایجاد این کاهش با پاسخ درمانی مرتبطه.

مکانیسم اثر در سطح نروترنسمیتری هم توضیح داده شده. به این شکل که ECT  باعث down regulation رسپتورهای پست سیناپتیک بتاآدرنرژیک می شه که مشابه اثریه که همه درمانهای ضدافسردگی اعمال می کنن. از طرف دیگه ترنسمیشن سروتونین رو هم زیاد می کنه که در درمان افسردگی نقش داره.

خود ECT  اثر ضد تشنجی هم داره که این اثر رو دلیل اثربخشی ECT  در  درمان مانیا می دونن.

ECT  انتقال دوپامین رو هم زیاد می کنه که این مساله تاثیرش رو در پارکینسون توضیح می ده، ولی اثربخشیش در درمان سایکوزها با این مساله قابل توجیه نیست.

بهرحال تنظیمات متعددی در اثر ECT  در ترنسمیشن نروترنسمیترها در مغز اتفاق میفته که باعث می شه روی اختلالات متعددی موثر باشه. مثل افسردگی، مانیا، سایکوزها، پارکینسون، دلیریوم، کاتاتونی، و...

انتخاب بیمار برای ECT  در هر تشخیصی اندیکاسیونهای خاص خودش رو داره، مثلا در افسردگی بیماری رو کاندید ECT  می کنیم که مقاوم به درمان، یا کاتاتون باشه، یا افکار خودکشی یا دیگرکشی حاد داشته باشه، به هر دلیلی نتونه دارو مصرف کنه،مثلا بارداری، یا به هر دلیلی بخوایم پاسخ سریعتری رو به دست بیاریم. دیده شده که ۷۰٪ افسرده هایی که به درمان دارویی پاسخ ندادن، به ECT  جواب دادن. در سایر اختلالات هم مواردی با شرایط خاص رو کاندید ECT  می کنیم.

نکته جالب اینه که وقتی بیماری رو روی ECT  می ذاریم، حتی اگه جواب هم نده، وقتی دوباره روی داروی قبلی که بهش مقاومت نشون داده بود می ذاریمش معمولا این بار جواب می ده.

ECT  روش درمانی کم خطر و کم عارضه ایه. شایعترین عارضه ش اختلال شناختی و حافظه ست که تقریبا در همه موارد بعد از ۶ ماه رفع می شه. عارضه خاص دیگه ای هم نداره . ولی با توجه به وجود داروهای جدید که عوارض جانبی خیلی کم و اثربخشی بالا دارن، معمولا در شرایط خاصی که توضیح دادم استفاده می شه. بهرحال روش نسبتا تهاجمی هست و مردم شاید از اینکه از برق استفاده می شه وحشت دارن و تبلیغات کافی هم براش انجام نشده،‌ درحالیکه غولهای داروسازی جهان که تولید داروهای روانپزشکی رو تحت سلطه خودشون دارن سرمایه های هنگفتی رو خرج تبلیغ داروهاشون می کنن ، که البته ما رو هم بی نصیب نمی ذارن و هر چند وقت توی بهترین هتل شهر اسپانسر مالی جلسه ای می شن که در کنار فعالیت انجمن روانپزشکان، داروهاشون رو هم معرفی و تبلیغ می کنن که همین هفته پیش هم یکی از این جلسات برگزار شد. این مسائل باعث شده که به ECT  اونقدر که باید پرداخته نشه.

 به نظر می رسه یک علت که ممکنه باعث عدم رغبت بعضی افراد به الکتروشوک بخصوص در ایالات متحده بشه، این باشه که اونجا اعدام با صندلی الکتریکی رو ممکنه براشون تداعی کنه!! و همونطور که توی این عکس می بینید امت همیشه در صحنه شون حتی تظاهرات هم علیه الکتروشوک انجام دادن!

این کار مثل این می مونه که بگن کسی رو نباید جراحی کنن چون بدنش رو دچار جراحت می کنن!! بهرحال همیشه افراد بی اطلاع برای اینکه بازیچه آدمای شارلاتان بشن دم دست وجود دارن و مهم نتایج بالینی و تحقیقات علمی و بی طرفانه ست که رای به بی خطر بودن و بی عارضه بودن الکتروشوک  دادن.

امروز ۳- ۴ تایی مریض داشتیم و فکر کنم فردا خودم هم به چند تایی از مریضها شوک بدم.

 

روتیشن روانپزشکی اطفال اونقدرها هم که نگرانش بودم سخت نبوده تا الان، امیدوارم سخت نشه.

¤ چند وقتیه که یه مدل مزاحم تلفنی عجیب دارم. یه نفر با شماره unknown چند هفته ایه که هر از گاهی زنگ می زنه و هیچ صحبتی هم نمی کنه! ظاهرا باید بگم مزاحم یابی کنن خطم رو

¤¤ این روزها به دنبال کسی می گردم

که بتواند

ساعتی تنهایم گذارد

اگر یافتید سلامش را به من برسانید

تابستانه

 

الکل رو تموم کردم(باز هم می گم، مطالعه ش رو!) و وقتی دیدم از مبحث مواد ۵۰ صفحه ش  رو خوندم و ۱۴۰ صفحش مونده، تنها واکنشی که می تونستم نشون بدم این بود که لیوان آب یخ رو بردارم و تکونش بدم و به صدای زیبای برخورد یخ به جداره لیوان دل بسپرم!

بعد از مبحث مواد قصد دارم برم سراغ مبحث تئوریهای شخصیت. مبحث سنگین و فرار دهنده ایه، ولی چه کنیم که من بهش علاقه دارم، چون پایه آنالیز شخصیت افراد رو می سازه. وقتی مطلب رو خودنم بیشتر توضیح می دم، ویژگیهای شخصیتی افراد هم ناشی از الگوی آزاد شدن و عملکرد نروترنسمیترها و رسپتورها توی مغزشونه. در واقع مبحث تئوریهای شخصیت برخلاف اسمش که اصلا بهش نمیاد، مطلبیه که حجم عمده ش رو مسیرهای نرونی دخیل در انواع مدلهای رفتاری و جزئیات نروفیزیولوژی که واقعا سخت و فشرده ست، تشکیل می ده.

درباره نروفیزیولوژی هم که هرچی غر بزنم باز هم کمه!‌ توی دوران دانشجویی همیشه ازش فراری بودم. به خاطر سپردن اینکه فلان نروترنسمیتر کی و کجای مغز ترشح می شه و اثرش چیه و چی ترشحش رو تحریک می کنه و چی مهار می کنه و توی کدوم بیماری چه مدلی می شه و کدوم دارو چه اثری روش داره و توی فرد سالم چه نقشهایی داره و ...

بهرحال نروفیزیولژی جزء لاینفک همه فصلهای کتابه و یادگیریش هم پایه یادگیری و درمان بیماریهاست. و طبیعیه که این مطلب خشک و سخت و نچسب حجم زیادی از هر فصل رو به خودش اختصاص داده. فصل نروسایکیاتری هم که جای خود داره

¤بهار گذشت و تیرماه پرمشغله از راه رسید. امتحان ارتقاء که بیست و یکم انتظارم رو می کشه.

از فردا روتیشن اطفالم شروع می شه. تعداد بیمارهام ناگهان زیاد می شن. این ۳ ماه،‌ بجز روزهای کشیک، اینترن و استاژر هم ندارم. درسته که وقتی اینترن و استاژر نداریم می تونیم ویزیتها رو زودتر انجام بدیم و زحمتمون هم کمتره، ولی شخصا احساس می کنم ویزیت توی یک بیمارستان دانشگاهی بدون اینترن و استاژر یه مقدار بی روحه. از طرف دیگه توضیح دادن به دانشجوها باعث می شه که مطالبی رو که مطالعه کردیم دوره کنیم.

درمانگاههای اطفال هم که طولانی و شلوغ و در یک بیمارستان دیگه ست فشار این روتیشن رو زیادتر می کنه.

تیرماه یک مسئولیت دیگه هم دارم و اون شرکت در ECT (الکتروشوک) قبل از ویزیت هست. بهرحال تابستون داغ و پرمشغله ای در پیشه. یاد ۳ ماه تعطیلیها بخیر...

¤ مقاله ای که در روزنامه شرق به قلم آقای اشراقی در خصومت (خیلی دوس داشتم بتونم بگم انتقاد) با جامعه پزشکی نوشته شد اتفاقی بود که از نظر محتوا جدید نبود، اما روش کارش، که استفاده از مطالب گاها طنز آمیز پزشکان و دانشجوهای وبلاگ نویس بود تازگی داشت. نوع نگارش این مقاله طوری بود که حتی توی مدرسه راهنمایی راضی نمی شدم که بخوام همچین مطلبی رو توی روزنامه دیواری مدرسه مون بنویسم. راجع به روزنامه شرق توصیفات دیگه ای شنیده بودم. بهرحال جوابیه این مطلب هم ظاهرا چاپ شد و قضیه با عذرخواهی فیصله پیدا کرد. اما به ما یادآور شد که دیوار موش داره، موش هم گوش داره، و جامعه پزشکی ، و حتی دانشجوهای پزشکی همیشه زیر ذره بین هستن . باید بیشتر دقت کنیم.

Are you still in love with me

¤ تقدیم به همه عشق اولیها

که ناشیانه،‌ آبشار احساسات عاشقانه شان را سرازیر به برکه ای می کنند

بی هراس از روزی که برکه سر ریز خواهد شد

و از باریکه جویی

تند، خواهد گریخت.

 

 عشق موضوعیه که توی کتب اصلی مرجع روانپزشکی زیاد بهش پرداخته نشده.چون اساسا یک اختلال نیست. ولی عواقبش معمولا در حیطه رشته ما می چرخه. در اینجا می خوام یه جمع بندی از مسائلی که در این زمینه بهش رسیدم ارائه بدم.

عاشق بشیم ؟!

اگه تا حالا عاشق نشده باشین ممکنه این سوال براتون پیش بیاد که عاشق شدن خوبه یا نه. اما مساله اینه که عشق اغلب همه این علامت سوالها رو دور می زنه و وقتی متوجهش می شیم که کار شاید از کار گذشته باشه.

در عین حال، این سوالیه که باید بهش پاسخ داده بشه.

عشق تجربه ایه که تا وقتی در کوران اون قرار داری لذت بخشه. در کنار این لذت غیر قابل توصیف، خیلی وقتها عواقب و عوارضی رو به جا می ذاره. پس با اینکه یه امر فیزیولوژیکه، اما باید با یک نگرش همه جانبه بهش نزدیک شد، یا ازش فاصله گرفت.

یک مساله ای که در عشق ایجاد می شه اینه که واقعیت سنجی فرد عاشق در یک سری از زمینه ها مختله. یعنی به بعضی مسائل که واقعیت ممکنه نداشته باشه اعتقاد رسوخ ناپذیری پیدا می کنه، در حالیکه بعد از مدتی که عشق رنگش رو ببازه متوجه اشتباه بودن اون اعتقاداتش می شه. مثلا وقتی یه نفر عاشق کسیه، معمولا نمی تونه تصور کنه که شاید یه روزی این عشق از  بین بره، نمی تونه تصور کنه که شاید روزی بتونه کس دیگه ای رو هم دوس داشته باشه، نمی تونه تصور کنه که شاید این فردی که عاشقش شده کسی نباشه که براش خوشبختی رو به ارمغان بیاره. آدم عاشق نمی تونه خیلی از بدیهای معشوقش رو ببینه، خیلی اوقات حتی بدیهاش رو خوبی تفسیر می کنه.

این حالات اختلال واقعیت سنجی، با این اعتقادات رسوخ ناپذیر که اگه در حد دیلوژن نباشه،حداقل یه overvalued idea هست، همراهه. ولی خب چه می شه کرد که فیزیولوژیکه. هرچند این تعبیر در بین افراد غیر روانپزشک شاید خیلی ثقیل به نظر بیاد، بطور سمبلیک گاهی وقتها از عشق به عنوان یه سایکوز فیزیولژیک یاد می کنم. چه بخوایم و چه نخوایم، در عشق هم مثل سایکوزها تغییرات نروترنسمیتری دخیله که البته برخلاف سایکوزها، هنوز کامل شرح داده نشده، ولی بهرحال با رفع  این تغییرات نروترنسمیتری، اون حرارتی که واقعیت سنجی فرد رو بهم می زنه از بین می ره و فرد به زندگی بازمی گرده.

حاصل عشق یکی از این دو حالته. یا منجر به رسیدن دو طرف به هم و ازدواج احتمالی می شه،  و یا به هر دلیلی جدایی بین دو طرف میفته و به هم نمی رسن.

در دسته اول که عاشق و معشوق به هم می رسن، قابل انکار نیست که اون عقائد بیش بها داده شده رفته رفته،بعد از مدتی، چه کوتاه و چه بلند،تا حدودی رنگ می بازن.

عدم احساس نیاز برای تلاش در جهت بدست آوردن معشوق، تکرارها و روزمرگیها، اختلافات سلیقه، مشکلات زندگی، تفاوتهای زندگی واقعی از فانتزیهایی که در ذهنشون از زندگی با معشوقشون ترسیم کرده بودن و ... همه و همه دست به دست هم می دن تا در بسیاری از مواقع رابطه عاشقانه جای خودش رو به یک رابطه معمولی بده. در این حالت توانایی واقعیت سنجی فرد بهش بازگشته و می دونه که همه فکرهایی که در زمان عاشقی می کرده الزاما صحت نداشته.اینجاست که می فهمه عشق اگرچه یک نیروی محرکه ابتدایی قوی هست. ولی نیاز به ساختارهای مستحکمتری برای طی مسیر زندگی بعنوان سرلوحه کار بوده.

اما دسته دوم، یعنی افرادی که سرنوشتشون جدائیه. بسته به این که در چه مرحله ای از هم جدا بشن، به چه دلیلی و  به چه شکلی جدا بشن، ممکنه وضعیتهای متفاوتی رو نشون بدن. اما یه سری نکات کلی اینجا هم حکمفرماست. این افراد که first love رو تجربه می کنن ،عسل عشق رو خوردن، ولی نیش زنبورش رو نه. به همین دلیل عشقی که اول بار برای افراد ایجاد می شه حالت خیلی رویایی و ایده آلیستیکی برای فرد داره، چون توی خیلی از فراز و نشیبهای زندگی قرار نگرفتن تا این عشق بخواد کمرنگ بشه، و از طرف دیگه عشقهایی که برای هر ۲ طرف تجربه اول باشه یه سادگی خاصی داره، کمتر مسائل جانبی مطرح می شه و احساسات، به شکل قویتری همه چیز رو می پوشونن. این تجربه ناقص و یک سویه عشق، که چه بسا اگه زمان کافی بهش داده می شد منجر به همون رنگ باختن و معمولی شدن می شد،باعث می شه که این افراد عشق اولشون رو یه چیز متفاوت از همه بدونن. چون آدم دوس داره واسه این مدل احساساتش سمبل سازی کنه، عشق اول بهترین خوراک برای نشخوارهای ذهنی افراد راجع به ایده آلهای مورد انتظارشونه. به طوریکه وقتی در هر زمینه ای دچار سرخوردگی می شن به این فکر می کنن که اگه الان،در اون زمینه، عشق اولشون بود چقدر رویایی و خارق العاده می تونست باشه. و به این فکر نمی کنن که دیکته اولشون بخاطر این غلط نداشته که فقط خط اول از یک درس چند صفحه ای رو نوشتن، ولی تا آخر عمر به همین ۱ خط املا نمره ۲۰ می دن.

من عشق اول رو عشقی می دونم که در محیط in vitro رشد کرده ولی نتیجه ش رو به محیط in vivo تعمیم بلاشک می دن.

مشکل اساسی در عشق اول شاید این باشه که تجربه ای از فناپذیری عشق ندارن و براشون پیش نیومده که بصورت رتروگراد و با کسب insight نسبت به تجربه عشقشون، بهش نگاه کنند. در حالیکه در عشق های بعدی می دونن که این حرارت و هیجان همیشگی و ابدی نیست، و در گذشت زمان می تونه خیلی کمرنگ بشه.

مساله دیگه عواقب جدایی و نرسیدن به عشق هست. اگه در زمان نامناسب و به شکل نامناسب جدایی اتفاق بیفته فشار خیلی زیادی رو به فرد وارد می کنه. این مساله استرسور سنگینی برای خیلی از افراده و اگه کسی زمینه بیماریهای روانپزشکی  داشته باشه، می تونه اون  رو شعله ور کنه،‌و یا بخاطر ماهیت این فراق، باعث اختلال انطباقی (adjustment disorder) با انواع و اقسام علائم افسردگی و اضطرابی و یا رفتاری بشه، و یا در بعضی موارد افسردگی ماژور به دنبال بیاره. حتی اگه به این پاتولوژیها مقاوم باشه، دست کم یک سوگ رو تجربه خواهد کرد.

با این اوصاف، این سوال جدی تر می شه: آیاقبل از ازدواج، عشق رو تجربه کنیم یا نه؟

واقعیت اینه که کسی که قبل از ازدواج عشق رو تجربه نکرده و دلیلش هم این بوده که می خواسته این عشق رو تمام و کمال برای همسرش نگه داره، تضمینی نیست بعد از ازدواج حتما عاشق همسرش بشه. این فرد در طول زندگی پس از ازدواجش با افراد فراوانی از جنس مخالف روبرو خواهد شد .حالا که دیگه اون حالت گاردی که نسبت به جنس مخالف تا قبل از ازدواج داشته کم شده، و چه بسا توی زندگی با همسرش هم دچار سرخوردگیهایی شده باشه، مستعد اینه که در دام عشقی بیفته که بی موقع و نسبت به فردی غیر از همسرش ایجاد شده. حالا مشکل بزرگ اینجاست که تاحالا تجربه ای از عشق نداشته و متوجه این نیست که یه سری از عقائدش در زمان عاشقی از واقعیت به دوره. در حالی که اگه این تجربه رو می داشت و مرور زمان بهش ثابت می کرد که اونطور هم که در اوج عشق راجع به مسائل فکر می کرده نیست، کمتر احتمال داشت که در این دام گرفتار بشه. موضوع مثل همون عسله ست که وقتی یه بار نیش زنبور رو هم در کنارش دیده باشه، به راحتی فریبش رو نمی خوره.

پس در مجموع نظر من اینه که آدم باید قبل از ازدواج عشق رو تجربه کنه. اگه این عشق به ازدواج ختم شد که حداقل مدتی رو، که طولش بستگی به این داره که در کنار این عشق،چقدر از عقلشون هم استفاده کنن، خوش و خرم می گذرونن. اگر هم به جدایی انجامید می تونه در برابر تهدیداتی که در آینده ممکنه زندگیشون رو از هم بپاشونه بیمه شون کنه. البته این مساله در مورد افرادی که دچار صفات شخصیتی پاتولژیکن و بطور ذاتی  در روابطشون بی ثبات هستن صدق نمی کنه. این افراد  تا زمانی که این صفاتشون اصلاح نشه، که معمولا نمی شه و باید منتظر عبور از سنین میانسالی برای کمرنگ شدن این صفات باشن، قابل بیمه شدن نیستن. منظورم بطور خاص اختلالات شخصیت هست که حداقل ۲۰ درصد در جامعه شیوع داره.

من تجربه کردن عشق رو توصیه می کنم. ولی با کلی تبصره:

کسی که می خواد عشقی رو تجربه کنه باید این واقعیت رو بپذیره که نتیجه اکثریت روابط عاشقانه، جدائیه. که این جدایی می تونه به شکلهای خیلی بد و سختی ، مثلا در اثر خیانت عشقشون اتفاق بیفته. پس باید این ریسک بالا رو از همون اول بپذیرن و پی همه چیز رو به تنشون بمالونن. باید این مساله رو پیش بینی کنن که وقتی عشقشون به شکست ختم می شه، برای جند هفته ای احساس می کنن که دیگه به آخر دنیا رسیدن و هیچ دلیلی برای ادامه زندگی شاید نبینن. در این شرایط افرادی که ضریب هوشی بالایی دارن معمولا می تونن انطباق بهتر و سریعتری رو کسب کنن، اما در افرادی که ضریب هوشی زیاد بالایی ندارن از روشهای غیر انطباقی استفاده خواهند کرد ممکنه حتی به خودکشی هم فکر کنن!

از طرفی باید این دیدگاه رو بتونن برای خودشون حلاجی کنن که ازدواج نکردن با عشقشون الزاما به معنای شکست عشق نیست. و گاه نجات زندگیشونه.

ولی بهرحال باید از ابتدا شکست رو چیز غیر منتظره ای ندونن که هیچ، با توجه به واقعیات باید اینو در نظر داشته باشن که احتمال شکست و جدایی بیشتر از احتمال رسیدن به معشوقشون،به مفهوم ازدواجه.

اما زمان عاشقی هم مهمه. آدم باید وقتی خودش رو به این استرس بزرگ بسپره که زندگیش به حالت پایداری قابل قبولی رسیده باشه و استرس سنگین دیگه ای، مثل امتحانات مهم، مسائل شغلی،و.... در پیش نداشته باشه. همینطور باید به یک سن حداقلی رسیده باشه که هم بتونه کنترل بیشتری بر احساسات و نیز عواقب عشقش داشته باشه، و هم بتونه از این تجربه نهایت استفاده رو برای آینده ش ببره. دوران دانشجویی زمان مناسبی برای عاشقی به نظر میاد. چون از خیلی از استرسهای دیگه تا حدودی فارغ هستن. تجربه عشق رو قبل از ۲۰ سالگی توصیه نمی کنم. چون استحکام شخصیتی قابل قبولی بر فرد حکمفرما نیست و احتمال اینکه به سمت پاتولژی بره خیلی بیشتره.

با عشق اینترنتی شدیدا مخالفم. باید ازش فاصله گرفت.

وقتی عشق شکل گرفت، توصیه می کنم که برای ازدواج عجله در کار نباشه. باید فرصت داد تا خیلی از مسائل واقع بینانه تر بشه. باید اون شور و حرارت اولیه با تعقل به یک تعادل قابل قبولی برسه. اونوقت اگه باز هم ازدواجشون رو به صلاح دیدن، تصمیم معقولی می تونه باشه.

 راجع به اینکه اگه عشق به جدایی انجامید چطور وضعیت ایجاد شده رو manage کنیم سر یک فرصت دیگه مفصلا صحبت خواهم کرد. در واقع یه جور مداخله در بحران

 (crisis intervention) ضروریه.

روی هم رفته یک تجربه عشق رو قبل از ازدواج،چه به ازدواج و چه به جدایی بیانجامه، توصیه می کنم. اما وقتیکه شخصیت نسبتا بالغ شده باشه، شرایط stable باشه، وضعیت اجتماعی و فرهنگی اجازه بده، عواقبش سنجیده بشه و ریسکش پذیرفته بشه، و قطعا با کسی که انسان درستی باشه. اما این موضوع چندان هم  از ریسک کم نخواهد کرد. پس باید از ابتدا این مساله رو تصور کنه که وقتی شکست ایجاد شد چه کاری باید انجام بده. نقاط اتکایی رو برای خودش ایجاد، حفظ و تقویت کنه تا اون روز بتونه بهشون تکیه کنه و از هم نپاشه. این نقاط اتکا می تونن اعتقادات، خانواده، دوستان و .... باشن.

درسته که عشق عواقب بدی می تونه داشته باشه، ولی از ابتدای تاریخ تا حالا این عواقب بوده و نسل بشر هم تحملش کرده. پس با یک آینده نگری و دقت و بینش صحیح می شه عشق رو تجربه کرد و از این تجربه سربلند بیرون اومد. و در آینده هم این تجربه می تونه کمک زیادی به ثبات زندگی بکنه. پس از ترس شکست، نباید از این تجربه فرار کرد. شاید دیگه هیچوقت فرصت عاشقی اونطوری که انتظارش رو داریم ایجاد نشه. اما در عین حال باید این مساله هم مد نظر باشه که عشق اول هم مثل بقیه ست، با این تفاوت که زمان برای نمایش همه جنبه هاش ناکافی بوده.

سرتون رو درد آوردم! بهرحال اگه کسی نظر دیگه ای داره قابل بحثه.

فقط کسانی که در حال حاضر در اوج دوره عشق هستن بحث نکنن لطفا! چون زبون هم رو فعلا نمی فهمیم!

نه اینکه هدفم از این پست،‌ آینده شغلیم باشه ها! نه! . ولی یه استاد ارتوپدی داشتیم که می گفت کارخانه های موتورسیکلت سازی ایران آینده شغلی ارتوپدها رو تضمین می کنن!!! حالا منم می خوام بگم که رواج بیشتر و روزافزون عشق و عاشقی، آینده شغلی روانپزشکا رو تضمین می کنه.

پس خلا صه کلام: عاشق بشید، تجربه کنید تا اگه روزی یک عشق خارجی و مزاحم خواست توی زندگیتون نفوذ کنه، بدونین که همه اون چیزی که می بینین در کوران عشق واقعیت نیست، و اینجوری بتونین از عهده اجتنابش بر بیاید.

عاشق بشید، ولی با پیش بینی همه جوانب، عاشق بشید، اگه شکست خوردید ما هستیم!

dissociative identity disorder

روز ۳ شنبه توی case interview هفتگی یک کیس جالب داشتیم. اختلال هویت تجزیه ای           (dissociative identity disorder)

یک دختر ۱۳ ساله بود که دارای ۲ شخصیت بود.اسم یکی فائزه و اسم نفر دیگه پری بود. با طرز صحبت کردن، لباس پوشیدن، آرایش، لهجه و حالات چهره مجزا در هر کدوم از ۲ شخصیت. اون اولای کار که پری شده بود حتی خونواده ش رو هم نمی شناخت.

شخصیتش روز ۳ شنبه پری بود. وقتی که پری هست از وجود شخصیت دیگه ش، یعنی فائزه اطلاع داره و می دونه که شخصیتش عوض شده. اما معلوم نشد که وقتی فائزه ست هم این شناخت رو داره یا نه.

بهر حال بر سر قطعی بودن یا نبودن این تشخیص براش بحثهای مفصلی شد.

 

اختلال هویت تجزیه ای، شدیدترین اختلال در بین اختلالات تجزیه ای هست. این تشخیص به شدت مورد علاقه منه!

همونطور که در مورد این کیس گفتم، در این اختلال فرد دارای حداقل ۲ شخصیت با مشخصات و حتی اسم مجزا می شه. به طور تیپیک شخصیتها از هم اطلاعی ندارن، یعنی از وجود شخصیت دیگه شون بی خبرن. اما گاهی هم می تونن از وجود شخصیتهای دیگه شون مطلع باشن.

توی خیلی از افراد با اختلال هویت تجزیه ای دیده شده که در کودکی مورد سوء استفاده جسمی یا جنسی قرار گرفته بودن.

الان نصفه شبه و من در حالت افت فانکشن دارم این مطلب رو می نویسم! پس انتظار توضیح کاملتری این وقت شب نداشته باشید! ولی اگه سوالی داشتین بعدا بپرسین!

کلا اینکه کسی دچار تغییر شخصیت ناگهانی بشه و شخصیت اصلیش رو فراموش بکنه، و بعد از مدتی دوباره به شخصیت اصلیش برگرده و این حالات و تغییرات باز تکرار بشه مساله جذابی برای من هست.

¤ قطعا رزیدنتی که تا نیمه شب رو با دوستان دوران دانشگاه( دوره عمومی) توی باغ بگذرونه، اون هم در فاصله کمتر از ۱ ماه از امتحان ارتقاء، خب معلومه که حتما قبول می شه!

¤¤ آقا این مریض که گفتم لکنت زبون داره، حالش یه مقدار نگران کننده شده. احتمال داره مساله ارگانیک حادی باعث تشدید لکنت زبانش شده باشه. فردا باید با اون یکی استاد عزیزم که فلوشیپ نروسایکیاتری داره مشورت کنم.

¤¤¤ فیلَم یاد هندوستان کرده

کسی آدرسش رو بلده؟!

¤¤¤¤ بی خوابی زده به سرم که اینجام ها! وگرنه اصلا پیش نمیاد!

¤¤¤¤¤ اینجا توضیحاتی راجع به دژاوو داده

¤¤¤¤¤¤ تاحالا چند بار به عشق اشاره کردم. ظرف روزهای آینده می خوام یک مطلب مفصل راجع به موضوع عشق رو بنویسم

جلسه در پاویون

 

 

- وقتی باخبر می شیم که استاد عزیز توی پاویون با ما جلسه گذاشته شستمون خبردار می شه که ای داد! یه خواب دیگه برامون دیده شده و یه آشی برامون پختن با یه وجب روغن در قسمت فوقانیش.

دفعه پیش که دستور پوشیدن روپوش به ما ابلاغ شد. اما جلسه دیروز اخم آورتر بود.

شرح حال و دیلی نت چیزی بود که این دفعه باید اصلاح بشه. شرح حال رزیدنت باید حداقل ۳ صفحه و دیلی نت ۱ صفحه باشه. اینا به کنار، باید با خط خوش هم نوشته شده باشه!‌ این موردش دیگه از من ساخته نیست! این شد که به استاژرهای عزیز مشق شب دادم که شرح حالهای من رو از پرونده بردارن و در ۳ صفحه پاکنویس کنن و جهت مهر و امضا به من تحویل بدن! اینطوری هم مشکلات ما حل می شه و هم استاژرها فانکشنال تر می شن!

- شاید یکی از سخت ترین کارهای یه رزیدنت روانپزشکی این باشه که بخواد سایکوتیک بودن یا نبودن بیمار جوانی که لکنت زبان شدیدش حوصله هر شنونده ای رو سر می بره، تعیین کنه. تشخیصی که می تونه برای بیمار از بعضی حقوق، و مهمتر از اون، از خیلی مسئولیتهای اجتماعی و قضائی رفع تکلیف کنه. امیدوارم همیشه حوصله کافی داشته باشم برای اینجور مواقع. بیمار امروز که واقعا داشت منو کچل می کرد! ولی خب خداروشکر هر طور که بود سر نخ رو گرفتم و رها نکردم و اونقدر کلید کردم که برام سایکوتیک بودنش محرز شد! نمی دونم چرا چن وقته سایکوزهای ظریف و خزنده میاد توی سرویسمون که باید کلی برای تشخیص گذاری سر و کله بزنیم. در حالیکه توی مطب این کارها زیاد به کارمون نخواهد اومد. تا قبل از عید هر هفته با استاد عزیز به درمانگاه بعدازظهر می رفتم و برام مفید بود. درس اصلی که به درد آینده بخوره رو باید توی  درمانگاه سرپایی گرفت. اما امسال این امتحان ارتقا شده بهونه و از خیلی چیزا انداخته ما رو.

¤ عشق مثل بمب ساعتی می مونه، که گاهی ، یه جایی، با یه نگاه که راهش رو شاید گم کرده، ساعتش شروع می کنه به تیک تاک

تو می مونی و چن تا سیم رنگی

آبی... زرد... سبز... قرمز...

تیک تاک ... تیک تاک...

 ...

حیف که تا بیایم متخصص خنثی سازی بشیم چندین بار از این انفجارها منهدم شدیم