پزشک درب پشتی

 

روزهای تعطیل ماه رمضون رو توی شهریور باید با خواب سپری کرد.

امروز دوم ماه مبارک بود و من از سحر تا افطار چیزی حدود ۳ونیم ساعتش رو فقط بیدار بودم. آخه می گن خواب روزه دار عبادته!

راجع به دشواری های رشته روانپزشکی داشتم بحث می کردم. راجع به کملپلیانس دارویی بیماران به تفصیل صحبت شد. در ادامه به بقیه دغدغه های یک روانپزشک می پردازم. البته بعد از این صحبتها، راجع به خوبیهای این رشته هم صحبت خواهم کرد.

یکی از مسائل اینه که خیلی از افراد اصلا نمی دونن کی باید به روانپزشک مراجعه کنن. در حال حاضر خیلی از کیسهای ما به نرولژیست مراجعه می کنن و حجم بالایی از مراجعین به نرولژیستها رو بیماران ما تشکیل می دن. در واقع فرق اعصاب و روان رو خیلی ها درک نمی کنن و مثلا  می گن اعصابم مشکل داره و به متخصصین مغز و اعصاب مراجعه می کنن. این البته بدترین مشکل نیس. مشکل ناگوارتر اینه که خیلی ها اساسا خودشون رو نیازمند به مراجعه به دکتر نمی دونن. و وقتی مراجعه می کنن که دیگه زندگی برای خودشون یا دیگران غیر قابل تحمل شده باشه. وقتی مراجعه می کنن هم توقع معجزه دارن و مثلا اینکه یک بیمار اسکیزوفرن لازمه که مدت طولانی دارو بخوره براشون قبولش سخته، درحالیکه اگه به یکی بگن فشار خونت بالاست، باید همیشه دارو بخوره قبولش به این اندازه سخت نیست. در واقع مشکل اینجاست که نمی بینن که داروی روانپزشکی داره یک نفر رو که می تونه تحت تاثیر بیماریش به خودش یا دیگران صدمه بزنه بهبود می بخشه و به جامعه برمی گردونه. فقط عارضه داروها که یه مقدار احساس سستی کنن یا لیبیدوشون کم بشه رو می بینن، خطرات بالقوه یک بیمار که تحت کنترل نباشه رو نمی بینن. رنج وحشتناکی که یه بیمار افسرده یا دچار وسواس رو نمی بینن تا به درمانش اهمیت کافی بدن. در واقع اغلب اوقات بیماران روانپزشکی رو اگه خودشون بینش کافی به بیماریشون نداشته باشن و مراجعه نکنن،وقتی پیش روانپزشک میارن که برای اطرافیانش مزاحمت ایجاد کرده باشه. و اگه توی لاک خودش باشه و به کار کسی کاری نداشته باشه کسی اهمیتی نمی ده.

مساله دیگه اینه که وقتی بیماران رو درمان می کنیم، می گن خودش به خودش تلقین کرد و مثلا از افسردگی در اومد! یا جلوی وسواسش رو گرفت!

کسی از روانپزشکش جایی اسمی نمی بره، اگه توی خیابون روانپزشکش رو ببینه خودش رو مخفی می کنه، کسی توی روزنامه نمی نویسه که از دکتر فلانی که من رو به زندگی برگردوند تشکر می کنم.

به قول یکی از اساتید، ما پزشکان درب پشتی هستیم. از درب پشتی ما رو میارن بالای سر بیمار، و یواشکی از همون در خارجمون می کنن تا کسی ما رو نبینه.

ما در جامعه ای زندگی می کنیم که بخصوص در طبقات سنتی و سطوح پایین سوشیو اکونومیک پیش روانپزشک رفتن هنوز یک استیگماست. و بیخود نیست که استادم می گه روانپزشکی برای افراد با سطح سوشیواکونومیک بالاست، افرادی که سایکولوژیکال مایندد باشن، افرادی که هزینه و آگاهی لازم برای بهره بردن کافی از پزشکش رو داشته باشه.

موضوع دیگه اینه که خیلی از پاتولژیها بدلیل شیوع بالایی که در جامعه داره اساسا توسط مردم اختلال محسوب نمی شه. مثلا در جامعه ما غمگین بودن نه تنها چندان پاتولوژیک به چشم نمیاد، که حتی در هر موقعیتی تبلیغ و تشویق هم می شه. اختلالات شخصیت هم با شیوع بیست درصدیش تقریبا غیر ممکنه که در چشم افراد غیر پزشک پاتولژی بحساب بیاد، مگر موارد خیلی شدید و عمیقش که فرد رو عمیقا دچار اختلال فانکشن کرده باشه و یا برای دیگران مزاحمت ایجاد کرده باشه.وگرنه رفتارهای پاتولژیک اونها شده جزئی از نرم جامعه. بدی بی اطلاعی جامعه، اینه که براحتی نمی تونن درک کنن که چیزی که دارن می بینن از نگاه تخصصی می تونه یه پاتولژی باشه، و وقتی با یه فرد غیر همکار راجع به این مساله صحبت می شه سریع موضع می گیره که شما روانپزشکها همه رو مریض می دونین و به همه از دید روانپزشکی نگاه می کنین و حتی همین اخیرا بود که یکی از دانشجوهای سال پایین پزشکی وقتی باهاش راجع به پاتولژی احتمالی شخصیتی فردی صحبت می کردم سریعا موضع گرفت که تو با هر کس که اختلاف نظر داری براش تشخیص اختلال شخصیت می ذاری! شاید یک دلیلش این باشه که همه فکر می کنن وقتی می گیم اختلال یعنی باید مثلا تب داشته باشه یا روی پوستش دونه زده باشه یا جاییش ورم کرده باشه یا در مواقعی شاخ در آورده باشه!

مشکل دیگه کار اینه که همه خودشون رو در روانشناسی صاحب نظر می دونن و فکر می کنن می تونن در این حیطه اظهار نظر کنن، و فاجعه اونجاست که بر اساس این اطلاعات خیالی شون به مخالفت با کسی که تخصصش اینه می پردازن!

ادامه ش برای بعد