ساعت ۱، لابی

یکی از فوائد رزیدنت روانپزشکی بودن اینه که همیشه منابع خوب و قابل اتکا برای مشورت گرفتن واسه تصمیمات مهم زندگی دم دستمون داریم.

استاد عزیز رو با وجود اینکه دیروز نتونستم ببینم، امروز ردیابی کردم و توی هتل هما و مشغول ویزیت جانبازان شیمیایی پیدا کردم و قرار ملاقات  شد ساعت ۱ در لابی.

وقتی که تحلیلهای استاد عزیز رو راجع به مساله مورد مشاوره ام شنیدم باز هم به همون قضیه فوت استادی رسیدم.یعنی منم یه روز به همچین توانایی می رسم؟!

اون بیمار Malingering رو که گفتم دیروز باهاش confront کردم و طبق راهنمایی استاد عزیز، بهش توپیدم و گفتم که اگه بخواد فیلم بازی کنه همون مقدار مشکل واقعی که به نظر داره رو هم بحساب دروغ گوییهاش می ذاریم و ...

¤ عشق اول،که معمولا هم بی سرانجامه، برای ما آدما یه دستاویزه که بتونیم حس دلتنگی ذاتی که گهگاه به سراغمون میاد رو بهش ربط بدیم. وگرنه چه بسا که به فرجام رسیدن عشق اول نتیجه ای جز بیچارگی و مرگ این عشق زیر چرخ زمونه نمی داشت.ولی خب دیگه، حس نوستالژیکی که می ده باعث می شه خیلیها تا آخر عمر خیلی چیزا رو به اون ربط بدن و ناخوداگاه به خودشون بباورونن که خوشبختی فقط توی همون عشق اول بوده و بس. در واقع فقط روزای خوش یک عشق رو بدون سختیهاش تجربه کردن حاصلش می شه همین.

به قول معروف دیکته نوشته نشده غلط نداره.

¤¤ کسی می دونه چرا وبلاگ آخرین بهانه اینجوری شده؟ تبعیدی چرا وبلاگش رو یه هو بسته؟ این دنیای وب صاحاب نداره؟ شهر هرته؟

¤¤¤