Jeanne d'Arc

خدای اندیشه های ناصواب! بیشتر خدایی کن!

همیشه فکر میکردم وبلاگم رو سالها بعد قراره یکی بخونه, مثلا فرزندم. همیشه هم این فرزند به نظرم دختر بود. یه دختر کنجکاو و کاوشگر از اون جنسی که من واسه خانواده م بودم که اون چیزایی که تو ذهنشون میگذشت واسم مهم بود.                                                             الان نمیتونم تصور کنم پسر کوچولوی من که سالها بعد ایشالا بزرگ میشه رغبتی به خوندن روزمرگیهای مادرش داشته باشه.اصولا مردها به نظر نمیاد یادداشت برداشتن و روزمرگی خوندن واسشون جالب باشه. نمیدونم تو دنیای پسرونه ی اون چه خبره. انگار کودکی مشترکی که با برادرام داشتم کامل فراموش کردم. پسربچه ها باید طور متفاوتی به زندگی نگاه کنن که من ازش سر درنمیارم. تو ذهنم هیچ پیش زمینه ای ندارم که این فسقلی به روحیات من بیشتر شبیه خواهد بود یا پدرش. وقتایی که میخوام باهاش صحبت کنم بیشتر از چند جمله قربون صدقه چیزی ندارم واسش, شاید چون هنوز دنیا نیومده و حسی که باید بینمون شکل نگرفته.

از اون خیالپردازیهای مادرانه برای آینده ی فرزند خبری نیست. فقط میدونم پسر من باید یاد بگیره همیشه شاد باشه و قوی و خلاق. معمولی زندگی کنه. من دانشمند, هنرمند و یا تاجر سرشناس نمیخوام. تمام تلاشم اینه که یه پسر سالم تربیت کنم که از زندگیش راضی باشه, فقط همین

+ نوشته شده در  چهارشنبه ششم مرداد ۱۳۹۵ساعت 9:29  توسط ژاندارك  | 

 

سلام...

فک میکنم اولین پستی هست که از خونه خودم میذارم و اولین پست سال جدید. سال خوبی باشه برای همه دوستانی که هنوز میان اینجا...

یه هفته ای هست که درگیر آنفولانزایی هستم که هنوز دست از سرم برنداشته و فک میکنم که حالا حالاها باشه. تو این مدت بیماری چیزی که فهمیدم اینه که وقتی حال آدم خیلی بده محبت و لطف و حتی عشق رو نمیشه حس کرد و شاید بهترین کار کمک به بهبودی باشه. تو این چند روز وقتی همسرم ازم مراقبت میکرد برعکس همیشه که به برخوردهای عاطفیش پاسخ میدادم اینبار فقط تماشا میکردم. الان ازش ممنونم که هم مراقب احساسم بود و هم جسمم. الان که به مهربونیاش نگاه میکنم پر از حس خوب میشم.

مستقل زندگی کردن خیلی خوبه شاید که زحمت خیلی چیزا میفته گردن خود آدم اما همینکه میدونی یه فضایی هست متعلق به تو که میتونی طبق دلخواهت چیدمانش رو انجام بدی و تصمیم بگیری کی یه کاری بکنی کی نه و چطور وقتت رو بگذرونی عالیه. گرچه من در مقیاس کوچکتر همیشه یه فضای اختصاصی داشتم اما واقعا حسش باهم قابل مقایسه نیست. اوایل فک میکردم تو خونه خودم مهمانم اومدم هتل و یه مدت دیگه برمیگردم. همه ش مراقب بودم با کارام مزاحمتی واسه همسرم ایجاد نکنم و مدام دلتنگ اتاق کوچیک خونه پدری بودم اما الان وقتایی که میرم اونجا بعد یه ساعت دلم واسه خونه خودم تنگ میشه. آدما چه زود به نغییرات عادت میکنن...

تو چندماه گذشته عملا کاری در جهت زندگی فردی و علاقمندیهای فردیم نکردم. نه کتاب خوبی خوندم. نه کلاس زبانی رفتم، نه دنبال سازم رفتم و نه حتی ورزش رو به صورت جدی دنبال کردم. میدونم اینکه آدم بره سر کار و بعدش بیاذ به کار خونه برسه و اگرم آدمی مثه من باشه که هر دقیقه تو یه بخشی از این کار خونه بخواد تنوع ایجاد کنه اونوقت زمانی برای فعالیتهای متفرقه ولی واجب نمیمونه؛ با اینحال از خودم خواستم چارچوب زندگی رو قدری وسعت بدم روابط و فعالیتهای خوب رو حتما توش جا بدم و بذارم حالا که افسردگی یواش یواش داره میره جاش روزمرگی نیاد، شادی بیاد

امسال به جز نبودن مامان، که غمش همه ی عمر باهام خواهد بود، میتونم بگم بهترین تعطیلات نوروزی رو گذروندم. آروم و شاد... گرچه سفری نرفتیم و همسرم چندان باهام نبود اما باز هم همه چی نسبتا عالی بود به جز این آنفولانزای کوفتی...

دعا میکنم سال خوبی برای همه مون باشه، به همه آرزوهای خوبمون برسیم. (این مدل دعا کردن رو از ترانه یاد گرفتم وقتایی که میگه: روز خوبی داشته باشیم)

 

+ نوشته شده در  جمعه بیستم فروردین ۱۳۹۵ساعت 20:53  توسط ژاندارك  | 

 

همه ی آدمها آدمی میخوان که در کنارش قرار بگیرن. خدایا یه همچین آدمی باید باشه، یه باید هست اما تو اومدی نشستی این وسط با یه عشق ماورایی با یه سری وعده هایی که کسی نمیدونه میشه نمیشه میخوای جای اون آدمی که باید باشه و نیست رو بگیری، چرا خدا؟ 

من دلم آتیش میگیره وقتی این حجم از نبود، نیستی و تنهایی رو میبینم. نمیتونم ببینم این همه تنهاییم و تو هم که نیستی! ناپیدایی! 

زندگی شخصی این روزهای من نسبتا آرومه، ولی خدا من از این جای گرمی که نشستم نفس گرم نمیکشم! دلم واسه تنهایی خانواده م و خودم میسوزه و گاهی فکر میکنم خوش به حال همسرم که اون لااقل به تو ندیده انقد مطمِِِینه که راهشو ادامه میده اما من از درون یخم! سردتر از این شبهام. خدایا اون گرمی، اون قهقهه های خنده، اون اعتماد و اطمینانی که خاص من بود، مال من بود کجا رفت؟ کجا گمش کردم که هرچی گذشته م رو زیر و رو میکنم خبری ازش نیست! جز تو کی میدونه که کجاست؟

 

+ نوشته شده در  سه شنبه هفدهم آذر ۱۳۹۴ساعت 22:47  توسط ژاندارك  | 

 

دلم برای نوشتن اینجا تنگ شده بود. انقدر حرف روی هم تلنبار شده که نمیدونم از کجا شروع کنم. فقط خوشحالم جایی هنوز هست که فارغ از اینکه کی میخونه و چه فکری میخواد در موردم بکنه مینویسم. جالبتر از همه شاید این باشه که تمام نزدیکان من آدرس وبلاگو دارن اما دنبالش نمیکنن اما یه دوست نادیده، نشناخته بالا و پایین شدنهای روحی منو درک و همراهی میکنه...

پی نوشت: بیشتر خواهم نوشت

 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ساعت 9:41  توسط ژاندارك  | 

 

پیرزن سردابه نشین خوابم، در میان تلی از خاکستر تنها نشسته بود

پرسیدم: امروز روبراه نیستی چرا؟

گفت: برادرم مرحوم شده است و دلم عجیب برای مادرم تنگ شده...

متعجب نگاهش کردم. پهنای صورت پیرزن اشک بود و اشک.

و من فکر میکردم مگر میشود میان این همه نداری دلی هم داشت که تنگ کسی بشود؟!

درست مثل وقتی که بیمارم از نداشتن پول ویزیت و دارو میگوید و بعد دستی از محبت بر سر کودکش میکشد و باز من به جای لبخند، چشمان اندوهگینم را متوجهش میکنم که چطور میتوانی؟

انگار فقر برایم مساویست با نداری، نداشتن تمام چیزهای خوب. انگار ته فقر نوعی اغنا است، بی نیازی از تمام خوبیها...

همان که علی (ع) میگفت: فقر در کنار کفر است....

 

+ نوشته شده در  سه شنبه یکم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 9:7  توسط ژاندارك  | 

 

من از تو ممنونم واسه اینکه منو به خودم شناسوندی؛ بی تو واقعا ممکن نبود. ازت ممنونم برای تمام چیزایی که نمیدونستم و تو بودی که بهم یاد دادی. ازت ممنونم برای اینکه همراه سختترین روزای زندگیم شدی. ازت ممنونم چون فقط تو بودی که پای تمام بدیهای من ایستادی و هیچوقت ازم دست نکشیدی. ازت ممنونم که بهم حرف روز اولت رو ثابت کردی: فقط گذر زمان هست که بهت ثابت میکنه حرفامو....

 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و ششم دی ۱۳۹۳ساعت 22:15  توسط ژاندارك  | 

 

توی راه عاشقی فرصت تردیدی نیست *  میدونی تو قلب من نقطه تزویری نیست

گریه شبونه رو جز تو که تسکینی نیست * مثل این شکسته دل هیچ دل غمگینی نیست

تو چه دیدی که بریدی تو ز هم پاشیدی * تو چه بیهوده ز من رنجیدی

به چه جرمی چه گناهی تو منو سوزوندی * غم عالم به دلم کوبوندی

به تو نفرین دل عاشق دل زار تو منو غرق خجالت کردی

من آزاده مغرور رو ببین تو که تو بنده عادت کردی!!!

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم دی ۱۳۹۳ساعت 17:10  توسط ژاندارك  | 

 

خدایا تمام آدمایی که روزی گفتم پاره ی تنم هستن رو ازم گرفتی. که چی بشه؟ که تو بشی همه ی وجود من؟ شدنیه؟ تو خدا و من بنده ی خدایی که تنی آدمیزادی دارم و طلب آدم بودن...

 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۳ساعت 0:18  توسط ژاندارك  | 

سلام

خیلی وقت بود که هوس نوشتن داشتم ولی انقدر فورسش زیاد نبود تا امروز که فکر میکنم، بعداز ظهر دل انگیز که تداعی شروع پاییزه منو به نوشتن واداشت. مامان هروقت حال خوبی داشت یا منتظر خبر خوبی بود میگفت بوی پاییز رو حس میکنم....

هفته پیش پدرشوهرم فوت شد، روز یکشنبه. در بهت و ناباوری همه. هرکس خبر رو شنید از شدت ناگهانی بودنش شوکه شد. همه حتی فامیل خودم میگفتن آدم بسیار خوبی بود. از عمه ها و عموها و ... بگیر تا همسر شریک کاریش میگفتن که منو خیلی دوست داشت البته کسی از زبون من نشنید منم دوستش داشتم. راستش هیچوقت به دوست داشتن یا نداشتنش فکر نکردم. نفهمیدم گریه این چند روزم برای اون بود یا مامان. حتما حس مثبتی این وسط بود ولی خوب عمفش اونقدری نبود که بتونم راحت بگم دوستش داشتم. آدمی بود که همیشه روحیه ی خودشو حفظ میکرد. همیشه جوری مطمئنی صحبت میکرد که آدم باورش میشد. تو بدترین شرایط شوخ طبعی خودشو داشت. به شدت اهل تعارف کردن بود. یکی از عذابهای من این بود بخوام تو خونه شون ناهار یا شام بخورم؛ بیشتر از همیشه م باید میخوردم. دوسال قبل من به اتفاق مامانم یه بار رفتم دیدن پدر و مادر همسرم واسه اینکه جواب دو سوال اساسیمو بهم بدن. مامان هنوز مریض نبود. رفتیم و در میان تعارف بازیهای مادر همسرم، پدرشوهر کاملا ریلکس و خودمونی برخورد کرد جوری که مامان گفت انگار واقعا عروسش شدی! بهرحال جوابمو که میخواست بده بهم گفت من پس فردا میخوام تو یه وجب خاک بخوابم.... اون لحن مطمئن مسیر زندگی منو عوض کرد. سوالی که این یک هفته از خودم میپرسم اینه که آیا اون روز واقعا مرگ رو به خودش نزدیک میدید؟ انقدر نزدیک؟

تو این 2سال من سختیهای زیادی کشیدم. 7-8 بحران وحشتناک پشت سر گذاشتم. انگار زندگی شده واسم MP3. من باید کل زندگی رو انگار تو 2-3 سال خلاصه کنم. این اتفاقا منو به همه چی بدبین کرده. وحشتناک اثر خودشو گذاشته. یه لحظه احساس لذت و خوشی اگر داشته باشم فکر میکنم تاوانش رو تا دقایقی بعد خواهم داد و به واقع همین هم شده. از خوشحال و شاد بودن، از برنامه داشتن به شدت میترسم چون خیلی راحت همه چی از هم میپاشه. مثل تعطیلی مطب به بهانه درس خوندن که به یک ماه نکشید این اتفاق افتاد. از طرفی مشکل جدید خودم هستم. یه نشانه های بد جسمی که نگرانم کرده و نیاز به پیگیری داره ولی وحشت اتفاق بد نمیذاره.اصلا ذهنم نمیذاره فکر کنم شاید یه مشک بی اهمیت باشه. فقط حساب کتاب میکنم که کاهش وزنی که دارم که به اضافه ی این علایم دیگه یعنی ژاندارک بفرما بمیر! حوصله دعا کردن هم ندارم. حوصله هیچکاری ندارم. من استراحت میخوام. سالها زمان میخوام بفهمم چی به چی شده اما میگم مجال هیچ نفس کشیدنی نیست....

پی نوشت: دوست داشتم مثبت تمام کنم نمیدونم چرا یهو اینجوری شد

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۳ساعت 17:30  توسط ژاندارك  | 

بهار من در کنار تو آغاز شد نازنین مادرم. در کنار شمع های روشن همسایگانت و چراغی که از قضای روزگار بالای سر تو روشن بود.

بودی کنارم، حست کردم. آن آرامش معنوی ای که داشتم فقط و فقط مدیون روح پاک و مهربان تو بود. قبل از تحویل سال عهد کردم لحظه ی "حول حالنا الی احسن الحال" خانه ای که بوی تو را میدهد را با عشق بتکانم و رسم زیبای نو شدن طبیعت را به یادت به جا آرم و اما بعد این را هم اضافه اش کردم که هر سال نو را کنار آرامگاه معنویت تحویل کنم. باید همراه تمام اتفاقات دوست داشتنی ام باشی نازنین مهربانم...

+ نوشته شده در  جمعه یکم فروردین ۱۳۹۳ساعت 17:57  توسط ژاندارك  | 

مطالب قدیمی‌تر