Déjà vu

Deja vu is the sense that one has previously seen or experienced what is transpiring for the first time

Déjà vu

Deja vu is the sense that one has previously seen or experienced what is transpiring for the first time

آقا و خانوم میم

آقا و خانوم میم همسایه‌های نمونه‌ای بودن. مهربون و محترم و مدرن. از وقتی که نظامی بود همسایه‌مون شد و بعد که کارخونه‌دار شد هم آقای میم همسایه خوبِ دیوار به دیوار ما بود. بیست و پنج شیش سال پیش که ما و آقای میم خونه‌هامون رو همزمان و دیوار به دیوار هم می‌ساختیم هنوز خونه‌ها رو دلباز و حیاط‌دار و پر از دار و درخت می‌ساختن. هنوز آپارتمانی نبود، قلکی نبود، آلونکی نبود. آقا و خانوم میم مثل ما دو طبقه ساختن، اما خونشون ۵ سانتی‌متر از مال ما مرتفع‌تر بود. شکوفه‌های گیلاس خونه آقای میم فروردین که می‌شد از روی دیوار سرک می‌کشید به خونه ما، انگورهای خونه ما هم شهریورا آویزونِ دیوار خونه آقای میم بودن. اولین بار از خانوم میم یاد گرفتم که نباید با دخترها همبازی شد، وقتی‌ که بیشتر بازیهام با دخترش بود که یکی دو سالی ازم کوچیکتر بود، هنوز مدرسه نمی‌رفتم اون موقع و اونطوری کسی تشر نزده بود منو. خانوم میم منو یاد ۸-۹ سال قبل که اولین بار گوشی و فشارسنج خریدم هم می‌ندازه.
آقای میم و خانوم میم هم مثل ما از آپارتمان بدشون میومد.
آقای میم ۵-۶ سال قبل در اثر MI و خانوم میم یکی دوسال بعدش در اثر CVA و مننژیت همزمان فوت کردن.
دو روز پیش که کارگرها تعطیل بودن از پشت بام نگاهی به خونه‌شون انداختم. خونه آقا و خانوم میم دیگه از خونه ما بلندتر نبود...

¤ آدمهای کوچیک هم گاهی وقتا جاهای بزرگی از ذهن رو اشغال می‌کنن.

¤¤ آهنگ وبلاگ هم از این به بعد متنوع خواهد بود. شروع آهنگ هم بنا به تمایل خواننده و با زدن دکمه play خواهد بود.

نظرات 22 + ارسال نظر
mary یکشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 23:09

چقدر عوض شدی

چقدر یعنی؟؟؟

سپیده یکشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 23:09 http://gomshodegan.blogsky.com

خوش به حال شما و خانوم و آقای میم که این همه سال ساکن همچین خونه‌های باحال و باصفایی بودین...
من فقط ۴ سال امکانش واسم بود که ساکن خونه‌ی ویلایی باشم... هیچ درس خوندنی مثه درس خوندن تو حیاط اونجا لذت‌بخش نبود...
و منو یاد حیاط خونه‌ی مامان‌بزرگ خدابیامرزم انداختی که توش گم می‌شدی و از هر درخت و گلی که می‌خواستی توش پیدا می‌شد٬ اما حالا جاش یه مجتمع بزرگه...
احتمالا تا چند وقت دیگه خونه‌ی خانوم و آقای میم هم از مال شما بلندتر می‌شه٬ منتهی با کلی قفس کوچیک...

آهنگت آدم رو می‌بره تو قصه‌های مجید و اصفهان و ...

خدا رحمتشون کنه. امیدوارم خونه ما رو سرمون خراب نشه!
:)

crescendo یکشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 23:34 http://crescendo.persianblog.ir

آدم هایی هستن که فکر می کنن برای من اصلا مهم نیستن فکر می کنن که حتی توی یه گوشه کوچیک از ذهن من هم جا ندارن .... به نظر هم آدم های مهمی توی زندگی ام نمیان ... اما من زیاد بهشون فکر می کنم...یا به قول شما جاهای بزرگی از ذهن رو اشغال می کنن

:)

موتیسم دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:08 http://www.insite.blogsky.com

سلام دژاووی عزیز

امشب دوباره سعادت دست داد و به وبلاگت سری زدم.

اندیشه هاتو می پسندم.این مطلبت رو هم خوندم و با اون نوعی احساس سیمپاتی میکنم.

پرسیده بودی چرا موتیسم؟

آخه من در اولین کشیکم در بیمارستان ابن سینا و در واقع اولین مریضم یک اسکیزو بود با موتیسم و آخرین بیمارم در این بخش یک مریض با حال بود با waxy felexibility ، رو همین اصله که با این دو sign خیلی حال میکنم!!( ببین دژاووی عزیز ما رو سریع نفرستی توی یکی از کرایتریاهای DMS !!)

خلاصه این بود دلیلش ،یه وبلاگ دره پیتم زدم تازگیها که خوشحال می شم یه سر بهش بزنی،البته سعی می کنم مث خودت زود به زود آپ کنم.

موفق باشی،راستی شاید کشیک اول فروردین اومدم یه سر بهت بزنم(به عنوان همکار نه مریض!!!!!) ابن سینا هستی یا حجازی؟

سلام. خوش اومدین و از لطفتون ممنونم
حتما به وبلاگتون سر می زنم
کشیکهای ما همگی ابن سیناست
:)

ورونیکا دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:50

چه جالب پس از بچه گی قرار بوده آقای دکتر بشین !

:)

راسپینا دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:51

درختهای گیلاس خونه مادربزرگ ...یادمه تو بالا رفتن ازشون اوستا شده بودیم... من بودم و یه دخترخاله و یه پسر خاله...گیلاسی دیگه به این درخت ها نموده بود...بجز اون بالابالا ها که انگیزه تلاش بعدی مون بود...و اخر چشمک مادر بزرگ وقتی که ما رو میدید که با ذوق و شوق مشغول شمردن گیلاس هامون هستیم...همیشه گیلاس های پسر خالم بیشتر بود!وای که چه حرصی می خوردم!!!

دیگه الان اگر خونه های حیاط دار هم باشه درختهاش یه بلایی سرشون اومده یا اقتدار قبلی رو ندارن یا جای خالیشون هنوز هم به چشم میاد... دیگه فقط بسنده شده به گیاهانی که هر فصل تغیرشون میدن...

بدتر اینکه الان با این همه اپارتمان هنوز فرهنگ اپارتمان نشینی هم زیاد برقرار نیست

پس از درخت هم بالا می رفتین!

آشنا دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:11 http://art-science2.blogsky.com



راستی بالا رو داری؟؟

کجا؟!

شهره دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:25 http://shabneves.blogfa.com

هنوز این حس غریب -بودنها و نبودنها -هست٬ تا کی یا کجا کسی می دونه؟ شاید الان بتونم معنی سکوت کردن در زمانی که کسی دیگه نیست رو درک کنم. ( چیزی نمی شه گفت...)

:)

دکتر گمشده دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 13:46 http://drdarya74.blogsky.com


حالا اهنگ متنوع میداری

نباید با تنوع مخالفت کرد
!

مرجان دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 15:47 http://dayy.blogsky.com

چقدر غم انگیز بود
این واقعی بود دکی نه ؟ واقعا از همسایه دیوار به دیوارتون نوشتی ؟

حالا اون ام آی و سی وی اِی چه بیماریی هست ؟

واقعی بود
ام آی یعنی سکته قلبی و سی وی ای هم یعنی سکته مغزی

samix دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 18:21

آآآآآآآآآآآآآآ!
چقذه عوض شده اینجا!
به نظر میاد تا حالا تو فاز MDDبودین!حالا ییهووو هایپو مانیک شدین داداج من!

:)))))))))))))
خیلی بامزه بود!‌ولی دیگه تکرار نشه!

سحر دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 20:45

وای اینا چقدر خوشگلند!!!

:)

نیلوفر دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 21:26 http://nilouyee.blogfa.com/

سلام دکتر
واقعا آقا و خانوم میم آدمهای کوچیکی بودند ؟؟
ممنون به خاطر آهنگی که رو وبلاگت گذاشتی یه جورایی پرت شدم به دوران خوش کودکی !

سلام
من پی نوشتهام رو با ¤ مشخص می کنم. پس اون قسمت نوشته با متن اصلی ارتباطی نداره
آهنگ هم قابل شما رو نداشت!

دکتر سینوحه سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 06:43 http://www.doctorsinohe.persianblog.ir

یاد ایامی که حیاط بزرگی داشتیم بخیر

:)

[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:34

خوب چرا می زنید!
من تازه اینترن شدم(یعنی از ۱فروردین قراره بشم!)خواستم یه Dxاز خودم در وکنم
که بدونید من بلتم!
اگه لنگه کفس شو گوجه کپک زده پرت نکنید،می خواستم بگم کاش یه صفایی هم به عسکتون!می دادید!
هان؟!
کی بود گفت به تو چه؟
باجه!به من چه اصلا!

همینه پس!
به نظر میاد از دسترس من دوری!

ماما سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:46

سلام. از وبلاگتون خوشم میاد. امیدوارم موفق باشید. امروز دلم گرفت وقتی این نوشته‌ها را خوندم

سلام
مرسی
سلامت باشید

[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 14:23

سلام علیکم و رحمت الله!
حال شما؟!
چه خبر از آب و هوای ولایت ابن سینا؟!
در مورد پست جدید:
ما که سر درنیاوردیم چی شد؟!
آقا و خانوم م. که مهم نیستن. بگید چی به سر دخترشون اومد؟!
از دست پسر همسایه........
تو ابن سینا بستری شد؟!

سلام از ماست!
مرسی. ابن سینا هم خوبه. امن و امان
دخترشون به همراه همسر و بچه ش آخرین ساکنین خونه شون بودن

نالوکسون سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 20:36

اوه چه خونه تکونی ای کردین اینجا..یه چیزی میگم باز نزنین منو! هی تو بخش روان بهمون گفتن آدمایی که تو گذشته زندگی میکنن کیان؟هی ما میگفتیم ادمای افسرده!(حداقل سه پست اخیرتون که تو گذشته بوده!)البته خب قالبتون رو به سوی سپیدی گرایش دادین که کمی با تشخیص جور نیست ولی با اون آهنگ زیبا که «فقط» آدمو یاد گذشته ها میندازه ...
به هر حال گاهی آدم فقط دوست داره برگرده پشت سرشو نگاه کنه..فقط پشت سرشو..شاید برای درست به روبرو نگاه کردن گاهی لازم باشه به پشت سر یه مدت نگاه کرد!
چقدر این جمله قشنگ بود که «آدمهای کوچیک هم گاهی وقتا جاهای بزرگی از ذهن رو اشغال می‌کنن»..

مگه من کی شما رو زدم؟!
افراد افسرده ممکنه نشخوارهای ذهنی راجع به گذشته با برتری اتفاقات ناگوار داشته باشن و هر به گذشته فکر کردنی همیشه به معنای افسردگی نیست! حالا کار دنیا به جایی رسیده که برای ما هم دنبال تشخیص می گردید؟!
;)

فوبی سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 22:52

ای کاش یک دستی هم به سر و روی فوتو بلاگتون میکشیدید...مظلو م واقع شده بیچاره...شایدم این پس زمینه بیشتر به عکس ها بیاد

ایشالا در برنامه n ساله بعدی!

mary چهارشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 00:09

به سلامتی من تازه سنتوری رو دیدم
یعنی الان بیمارستانای روان ما اون شکلین؟؟؟چقدر وحشتناک بود!!!
بعد اونوقت شما هم از اون شکها میدین یعنی؟؟؟با همون خشانت؟؟؟
اونوقت این شکی هم که برای افسردگی میدنم همونجوریه؟؟؟

اون جایی که توی فیلم سنتوری نشون می ده بیشتر شبیه آسایشگاه و مرکز نگهداریه، نه بیمارستان.
شوک هم به این شکل نیست. بیمار رو بی هوش می کنن تا حالت ناراحت کننده ای براش نداشته باشه. ضمن اینکه اساسا برای ترک اعتیاد شوک نمی دن!

mary چهارشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 00:13

از همه مهمترش رو یادم رفت بگم
که
اصلا مگه کسی خوبم میشه؟؟؟من که ندیدم

از چه اختلالی ندیدید خوب بشه؟
ببین بیمار افسرده مثل کسیه که مثلا بدلیل یک بیماری استخوانی مقاومت استخوانهاش کم باشه و با اندک ضربه ای بشکنه. درسته که خوب می شه، ولی با یک ضربه خفیف مجدد باز می شکنه. نباید گفت که این اصلا شکستگیش خوب نشده. بلکه مشکل اینجاست که بدلیل استعداد زمینه ای که داره مشکلش باز تکرار می شه و این ماهیت بیماریه که توی خیلی از بیماری های روانپزشکی و غیر روانپزشکی دیده می شه و مختص افسردگی هم نیست.

اندروفین یکشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:45

خالی نبستم اگه بگم به وبلاگت معتاد شدم دارم میرم یه سری به MMT بزنم

پس وبلاگ من هم جزء مواد اعتیاد آوره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد